احمدی نژاد يكه سوار تنها كه در همه حال خود را پيروز مي داند

"محمود احمدی نژاد "یک پدیده است٬بی اغراق او را می توان در فضای عادت زده سیاست آدمی متفاوت دانست.چهره ای که به سادگی خود را به تاریخ تحمیل کرد و بخشی از آن شد.مشکل آنهایی که بر آنند با او بستیزند و نشان دهند او بجای آنکه آباد کند ویران می کند و اگر وعده بهشت را می دهد با عملکردش همه را در برزخ رها می کند٬آنست که نمی دانند كه رقيب سياسي شان افق معنايي متفاوت دارد و كلمات همان مفهومي را ندارد كه آنها درك مي كنند و از سوي ديگر نمي خواهند بپذيرند او بخشی از پدیدار شناسی روح ایرانی را بازتاب می دهد.هر آنچه در او در کلیتش به صورت مطلق ظاهر می شود بصورت جزیی و در شكل و شمايل ديگر در تک تک ایرانی ها ظهور و بروز می یابد و جهان را غیر قابل شناسی می کند.

روح ايراني در بين انفعال و عصيان نوسان دارد و انعفال و عصیان در روابط دیالکتیکی که با هم دارند محصولی جز نا کارآمدی نمی دهند.اگر در ذهنیت انفعال زده فرد می پندارد جهان حاصل نیروهای  پنهان است که سیل وار همه چیز را با خود می برد و در برابر آن نمی توان هیچ کاری کرد و باید خود را بدستش سپرد تا هر جا خواست ببرد٬در آن سوی ماجرا فرد ناگهان به این احساس می رسد که نیروی پنهان و یا همان دست تقدیر با اوست.ناگهان احساس قدرت بی حد می کند٬می پندارد هر کاری بکند حاصلی جز خیر نخواهد داد.به همین دلیل همه قوانین٬ساختارها و عرفها و عادتها را چون مومی می بیند که می تواند در دست او به هر شکلی که خواست در آید.ساختارشكني نزد او ناگزير است و با هيچ استدلالي قابل كنترل نيست.

کسی که به این رویکرد از جهان می رسد اعتماد به نفس شگرفي مي يابد٬هر نقدی حتی اگر مثل پتک هم ویرانگر باشد در این اعتماد به نفس تاثیری نمی گذارد.او هر مانعی را به نیروهای شر ارجاع می دهد و به این دلیل هر نقد و خرده گیری را نمی پذیرد.بر این باور است که این نیروها بدست تقدیر سرکوب خواهد شد.به این دلیل احمدی نژاد خود را فارغ از جناحهای سیاسی می داند و بعنوان یکه سوار تنها در انتخابات حضور می یابد و اهمیت نمی دهد که جناح اصول گرا از او حمایت خواهد کرد و یا نه.او و همراهانش نه تنها دور بعد که دورهای بعد را نیز از هم اکنون به نام خود ثبت کردند.تاریخ آیا این باور آنها را رد خواهد کرد و یا تائید؟باید منتظر بیست و دوم خرداد ماند و ديد در صورت عدم موفقیت این باور چه معنای تازه ای در ذهن شان بر خواهد انگیخت.البته باید این نکته را از یاد نبرد آنها پیروزی و شکست را ارجاع به شواهد تجربی نمی دهند و هر نتیجه ای می تواند بعنوان بخشی از بازی بزرگتري تلقی شود که کامیابی نهایی را رقم می زند.

*در روزهاي آينده در باره خاتمي ٬كروبي ٬قاليباف ٬موسوي و ديگر نامزدهاي احتمالي مطالبي قلمي خواهد شد.

خودکشی سیاسی با دو سوت دربازار گرم ستادهای انتخاباتی

سالها پیش همسایه یی داشتم که موتور سوار قابلی بود.من در سن نوجوانی بودم و او در میانه جوانی.شبی دیر از محل کار به خانه می رفتم٬او را دیدم و سوار موتورش شدم تا زودتر به مقصد برسم. آنچنان ویراژ می داد که همه وجودم تبدیل به اصطراب فعال شد و وقتی از موتورش پیاده شدم مدتی طول کشید که این این اصطراب خلاص شوم. فردا که دیدمش گفتم به جوانی ات رحم کن.همیشه عده ای دورش جمع بودند. شروع کردند به غرولند کردن.تو دل موتوسوری نداری چرا سوارشدی.چشم بسته می تونه تا ته دنیا بره زنده بر گردد. وقتی از این جمع کناره گرفتم عاقله مردی یواشکی به من گفت همین اطرافیان این بدبخت به کشتن می دهند.هنوز از این گفتگو یکسال نگذاشته بود که او در چهار راه چیت سازی تصادف کرد و در جا جان سپرد.نکته جالب آن بود همان عده که هندوانه زیر بغلش پیش از بقیه از بی مبالاتی اش در مراسم تشیع جنازه و ترحیم گلایه می کردند.

این روزها که بازار انتخابات دارد گرم می شود این حادثه پیش از بقیه زمانها در ذهن من جای خود را باز می کند.همین حادثه مرتب تکرار می شود چه در زندگی روزمره و چه در اوج فعالیت سیاسی .برای روشن شدن مسئله به سراغ انتخابات ریاست جمهوری می رویم.بی تردیداطرافیان نامزدهای دورشان را در این روزها می گیرند و با دادن اطلاعات غلط آنچنان توهمی در آنها ایجاد می کنند که در پایان انتخابات همه نامزدها می پندارند که اگر مداخله نیروهای ناشناخته مانع نشود آنها بر کرسی ریاست جمهوری تکیه خواهند زد. اگر مشاور امنیی بخواهد تصویری واقعی تر از اوضاع ارائه دهد با دوسوت از صحنه مشورت حذف می شوند. این اطرافیان که در هر حال برنده اند چرا که در دوران انتخابات دستمزدهای خوبی می گیرند و اگر دری به تخته بخورد نامزد مورد نظرشان پیروز میدان شود سمت های باد آورده را درو خواهند کرد همان قدر از راست گویی  بیزارند و می ترسند که دراکولا از صلیب.

این اطرافیان زبل جهت باد را خوب می شناسند و به راحتی رنگ عوض می کنند.از موضعگیری کاملا رادیکال و چگواریی گرفته تا سفارش به همسازی با واقعیتی که در برابر اصلاحات مقاومت جانانه می کند.روزی با کلمات تند و آتشین فردی در قدرت را افشا می کنند و روز بعد کارناوال حمایت از او راه می اندازند.البته اگر دقیق به آنها نگاه کنیم نه گرفتار دو دلی اند و نه تردید. آنها منافع مشخصی دارند که برای رسیدن به آنها بسته به اوضاع و احوال ماسکی را به چهره می زنند و نانش را می خورند.خود آنها هیچگاه ضرر نمی کنند ولی با تدابیر هوشمندانه بسیاری را به خودکشی سیاسی و تبلیغاتی وامی دارند.

صاحب این قلم بر آنست فارغ از گفته هایی که موافقان و مخالفان در مورد این کاندیدا و یا نامزد انتخاباتی بر زبان می رانند و پیش از آنکه حقیقتی را آشکار کنند خاک بر چشمها می پاشند بر اساس شناخته یی که از نزدیک و دور از نامزدهای ریاست جمهوری دارد نشان دهد هر کدام از آنها نماینده کدام بخش از پدیدار شناسی روح جمعی اند و چه قابلیتی دارند و از چه نقصانی رنج می برند ٬بی تردید این ضعف و قدرت از منظرروابط اجتماعی مورد داوری قرار خواهد گرفت و از خصلتی که اختصاصی است و نمادی از بخشی از روح ایرانی نباشد به عمد صرفنظر خواهد شد. اما پیش از ورود به این بازشناسی می توان گفت همه آنها در چند نکته مشترک اند. اول آنکه دور و برشان از منتقد خبری نیست و تنها ستایشگران حق ورود به جرگه آنها را دارند. دوم آنکه آنچه را می گویند که می پندارند رای آور است و اصلا نسبت به آنکه این گفته ها قابلیت اجرا شدن دارند یا نه بی تفاوتند.سوم آنکه بعد از انتخابات حتی اگر شکست بخورند در گامهای بعدی این اطرافیان دروغگو را از گرد خود نمی پراکندند بلکه همچنان به آنها میدان می دهند که پدیدارشناسی روح در تمام ابعادش تشنه ستایش است نه شنیدن حقیقت.     

آقایان احمدی نژاد و قالیباف چرا کاری نمی کنید

شاعری-بخوانید شهرام شیدایی-با بیماری سرطان و هزینه های سرسام آورش دسته و پنجه نرم می کند.روزنامه ها سکوت کرده اند٬وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی٬حوزه هنری٬شهرداری تهران با همه دم و دستگاه فرهنگی اش هیچ نمی گویند.تنها چند هنرمند و وبلاگ نویس آستین بالا زده اند تابرای آنکه با واژه زندگی می کرد و آگاهی٬کاری بکنند.اما در شهری که هر گوشه اش برای برگزاری مراسمهای بی خاصیت و چاپ پوسترهای بی ارزش میلیاردها تومان هزینه می کنند٬جان شاعر به هیچ نمی ارزد.

آنها که فردا رای مرا٬ترا و او را در انتخابات ریاست جمهوری می خواهند٬باید بگویند برای آنها که با خون می نویسند و جهان را روشنایی می بخشند چه خواهند کرد.چرا امروز بخشی از هزینه های درمانی این شاعر را متقبل نمی شود.چرا احمدی نژاد و دولتش و یا قالیباف و سازمانش کاری نمی کنند....در این سرزمین که شاعران با فقر و در جهنم فقر می زیند و کاسبکاران در بهشت ثروت٬چرا باید جامعه در ناهنجاری و فرهنگ گریزی به دام نیفتد؟کلمه یعنی زندگی٬یعنی شور٬یعنی آفرینش.شاعران تنها با کلمه می زیند.

زمان آن رسیده است خود روزنامه نگاران٬خود هنرمندان و خود شاعران کنار هم جمع شوند و نهادی را شکل دهند.پولهای اندک خود را در جایی ذخیر کنند تا اگر کسی از میان آنها نیازمند شد و نهادهای رسمی کاری نکردند٬از آن ذخیره به داد کسی برسیم که جرمش آنست که رها از غوغای داشتن به بودن و چگونه بودن آدمی می اندیشد.شاعری که اکنون در بخش مراقبتهای ویژه با بیماری می ستیزد روزگاری این گونه سرود آنهم چه پیش گویانه:"بی آن‌که بدانی حرف زده‌ای/بی‌آن‌که بدانی زنده بوده‌ای/ بی‌آن‌که بدانی مُرده‌ای./ساعت را بپرس  کمکت می‌کند/از هوا حرف بزن٬کمکت می‌کند/نام مادرت را به یاد بیاور/شکل و تصویر کسی را/سریع! از چیز کوچکی آغاز کن/ مثلا رنگ‌ها٬مثلا رنگ زرد/سبز، اسم چند نوع درخت/به مغزی که نیست فشار بیاور/فصل‌ها را، مثلا برف/سریع باش، سریع/ چیزی برای بودنت پیدا کن، دُور بردار/ ممکن است بقیه چیزها یادت بیاید/سریع! وگرنه/ واقعا/ به مرگت/ عادت کرده‌ای." 

کروبی آس برنده خاتمی در مقابله با احمدی نژاد

ساده اندیشی در سیاست در کشور ما پایانی ندارد٬بیشتر تحلیل گران پیش از آنکه بر اساس مناسبات واقعی دست به تجزیه و تحلیل بزنند بر اساس ذهنیت ایستا که رابطه دیالکتیکی خود را با امر واقع از دست داده است دست به گمانه زنی می زنند.مناسبات دوران اصلاحات دیگر وجود خارجی نداردوافکار عمومی به دلیل تحولاتی که در سالهای اخیر رخ داده دگرگون شده است و باید جور دیگری به رای دهندگان و کانون رغبتشان نگاه کرد.

احمدی نژاد طبقات متوسط را به شدت از خود ناراضی کرده است و بطور طبیعی می داند که باید بجاي آنها فرودستان را در روستاها و شهرستانهای کوچک را برای رای آوردن بر انگیزد. نگاهی به رویکرد کروبی و شخصیتی که از خود بروز داده است و بر اساس تجربه دوره نهم انتخابات ریاست جمهوری پایگاه اجتماعی کروبی بجای آنکه با خاتمی همپوشانی داشته باشد با رئیس جمهوری فعلی مشترک است. به این دلیل حضور او در انتخابات بیش از آنکه موجب ريزش راي خاتمي اصلاح طلب شود موجب گسست در كانون هايي خواهد شد كه  احمدي نژاد براي پيروزي روي آنها حساب باز كرده است.

آنهايي كه خواهان پيروزي خاتمي در انتخابات اند به دليل واقعيت پيش رو به هيچ عنوان نبايد تلاشي براي اجماع با حزب اعتماد ملي به عمل آورند بلكه با هر تدبير ممكن بكوشند كروبي را تشويق به ماندن كنند و حتي از ياري رساندن به ستادهاي تبليغاتي او كوتاهي نورزند.اين استراتژي است كه كه اصلاح طلبان را يكبارديگر به پيروزي مي رساند. وقتي منطق دوران اصلاحات تغيير يافته است انتخاب همان شيوه ها يي كه در آن زمان كارساز بودند دور از زيركي و هوشياري سياسي خواهد بود. از جمله مسايلي كه ديگر هيچ كاركردي ندارد اجماع اصلاح طلبان است.چرا كه در جامعه بشدت متكثر ديگر قطبي شدن انتخابات ممكن نيست.به اين دليل بايد اصلاح طلبان به اين تكثر پاسخ مثبت دهند و در هر رده اجتماعي با نامزدي خاص  وارد رقابت با اصول گرايان شوند.از سوي ديگربا همين منطق مي توان با قاطعيت گفت اگر احمد نژاد تنها نامزد اصول گريان باشد. از هم اكنون مي توان پايان دوران مديريت آنها را بر قوه مجريه را اعلام كرد. 

کسی باید مرا متهم کند. نباید بخششی باشد

                                                                                         برای همسرم که در مرگ دخترخاله اش گریست

صدای زنگ تلفن که برمی خیزد همسرم مشغول خندیدن بود٬ناگهان چهره اش در هم رفت."نه"٬ تنها صدایی بود که از او شنیدم.قطره اشکی در گوشه چشمش حلقه بست.باید کسی مرده باشد.مرده بود٬دختر خاله اش که سی سال دارد.در شهر دیگر زندگی می کرد. دور از تهران . ندید بودمش . همان یک قطره اشک کافی بود که حس کنم می شناسمش.آشنایی که هرگز نخواهم دید او را. مردگان آشنای آدم می شوند.بخشی از فردای ما.می خواهم جمله ای بگویم که تسلای غم او باشد.هیچ واژه ای به ذهنم نمی رسد.تنها با خود زمزمه می کنم همه معنای زندگی در همین قطره اشکست. در همین دوست داشتن که ناگهان در پرتو یک خبردر قلب منفجر می شود و لجظه ای انسان را دگر می کند.

 مدتهاست در برابر  مرگ سکوت می کنم.خبر مرگ این و یا آن را می شنوم به تنهایی پناه می برمو سکوت. اما در برابر مرگ کسی که نمی شناسم و همه آشنایی ام با او در یک قطره اشک است نمی توانم سکوت کنم. در وبلاگ ها می خوانم شهرام شیدایی شاعر بیمار است.به طور غریبی وقتی این خبر را می شنوم در خود یله می شوم ٬حتی نام او را نشنیده بودم.چرا .نمی دانم .حس می کنم من متهمم.سالهاست در پسله ذهن گوشه گرفته ام و همه چیز در گذشته برایم متوقف شده.کسی باید مرا متهم کند. نباید بخششی باشد. می خوانم شعرهایش را:" من مثل ساعتی مریضم/و به دقت درد می کشم/سکوت تانکی ست/که برزمین فکرهایم می چرخد و/علامت می گذارد/ازروی همین علامت ها دکتر/نقشه جغرافیایی روحم را روی میز می کشد/و با تاثر دست بر علامت ها می گذارد:- چه چاله های عمیقی !"بیماری شعرهایش راشدت می بخشدو همه جان مرا از آن خود می کند. در مورد او اینجا بخوانید.

آندره مالرو می گوید بشر بعد از قرنها نمی داند با مرگ چگونه کنار بیاید. راست می گوید. مرگ همیشه اتفاقی نادر است.باید فراموشش کرد و می کنیم. اما زندگی را فراموش کرده ایم. هم را نمی شناسیم.همه در ماندآب داریم قمار زندگی را می بازیم و به چه راحتی. پیش از حد خسته و تنهایی ایم و در این تنهایی حس می کنیم بیماری و مرگ رویدادی ستمگرانه است چرا که هیچکدام زندگی نکرده ایم. از شادی ها بهره ای نبرده ایم. بازنده نبردی شده ایم که نبرد ما نبود٬حس می کنم شیدایی درشعرش همین حس را بیان پذیر می کند.شعر هر آنچه بیان پذیر را به سخن وا می دارد بقیه شعر او را بخوانید:ناگهان نقشه نفس می کشد/ میز تکان می خورد/ و دکتر فریاد : جنگ جهانی .../خلوت پارک/پیرمردی آرام روی نیمکت کنارم می نشیند/بی مقدمه :یک نفر جاسوس/- سرش را به این طرف و آن طرف –/ یک نفر جاسوس به خواب هایم وارد شده/کلاغی از روی درخت مثل یک سنگ پایین می آید/ می نشید بر شانه اش/ و در گوشش با صدای آدم داد می کشد : - احمق ! باز که تو حرف زدی ./چیزی دیوانه ها را گاز می گیرد/ و تماشاچی ها کف می زنند ./نیچه گوشه ای در گوش کسی زمزمه می کرد :/ - من راننده ی یک تانکم .

هجوم به شعر مثل هجوم طوفان به دریا

من از شعر می گریزم اما سهیل پسرم بسوی آن هجوم می برد،من هراسناک از خیره شدن به آنچه فوران ناخود آگاهست دوری می جویم.او بی وقفه به این مغاک خیره می شود.جهان برای من وقتی امن است که در صورتی عقلانی و قابل پیش بینی ظاهر شود حتی به دروغ اما برای او زندگی رمانی است که راوی شعر است و موسیقی و در یک کلام سرکشی های واژه ها و عصیان روح ،وقتی می سراید:"پنجره ی اتاقم/طرح اندام تو را دارد :/خالی/ سرد/و کوچه ای/ که پر می کشد/  به سوی آسمان...."از تناقضی سخن می گوید که آدمی حیرت زده با آن روبروست . کوچک و بزرگ به یک اندازه آدمی را پر از هراس می کند ،هراس رودر رویی با معنای زندگی.

زندگی از عقل می گریزد، بر آنست آشوبناک بماند.عقل می کوشد این آشوب را رام کند. ما جهان را  با جنگ هایش،با چالش هایش ،با بیگانگی هایش ،با تنهایی هایش خرد را شکست می دهد. اما هر بار بسوی شعر می روم تا با آن گلاویز شوم ناخواسته به زمینم می زند و به این دلیل  نمی خواهم هیچکس این نبرد ناکام را به تماشا بنشیند اما تنها شعر می تواند معنایی بدهد به این جهان بی معنا ،بخوانید:دریا غرق است/در خیسی لبانت./آسمان/در هرم نفس هایت./خورشید/در داغی گونه ات./راهها در تقلایت/برای رفتن/و شاعری/در تمنای/بیت بیت سینه ات./عالمی/دیوانه می شود/وقتی خانه می کنی/در افسوس چشم های."آشوب را تنها این گونه می توان گفت.

سینا و سهیل شعرمی گویند تلخ و تراژیک.من این تلخی را تاب نمی آورم. اما شعر وقتی بسراغ جهان می رود آئینه می شود و کدام آئینه دروغ می گوید. اما طاقت شنیدن این راست را ندارم . نمی خواهم داشته باشم . دوسال است که سهیل در وبلاگ "ترانه ای که نخواهم سرود من هرگز" جهان آشوبناک را از منظر نگاه خود معنا کند .دوسال است به ناگزیر با شعر او و برادرش سینا زندگی می کنم و پاسخ من به این تماشا یک وبلاگ خاموش و تنهاست که نامش را کلاغ گذاشتم. کلاغ همزاد مرگ است و شعر پاسخی همیشگی به مرگ است . مرگی که با ماست و زندگی را به قول مالرو تبدیل به سرنوشت می کند. دوسال زیستن با شعر آسان نیست. این سختی را به سود انسان باید تحمل کرد.

باید دل به دریا بزنیم فردا امروز را به نام ما خواهند نوشت

پنجره روبروی من است باران تندی می بارد.تماشای شهربارانی زیباست.از پنجره دور دستها را نگاه می کنم.فردا در ذهن من نقش می بندد٬بیست سال بعد٬سی سال و شاید صد سال دیگر٬سالهایی که هیچکدام از ما نخواهیم بود.در باره این دوران چه خواهند گفت.چه قضاوتی خواهند کرد.آیا بهتر از ما خواهند بود  و یا بدتر.مرگ همه پستها و همه ثروتها را بی قدر می کند.آنها که امروز در پشت میزهای ریاست جفا می کنند و یا خدمت نخواهند بود٬کسانی که در کاخها می زیند و یا در کوخ ها در گوری بی نام و نشان دفن خواهند شد.

همه چیز در گذر است٬همه چیز تمام می شود. اندوه امروز فردا ناپدید می شود مثل شادی٬آنچه می ماند خاطره کمرنگ و یا پر رنگ یک نسل است. با خود می اندیشم فردا که ما نباشیم در باره مان چه خواهند گفت.حتما نخواهند گفت چه داشته ایم و چه نداشته ایم.فقیر بودیم و ثروتمند٬شاد بودیم یا غمگین. از آنچه بر جا گذاشته ایم حرف خواهند زد.به شهر خیره می شوم ٬به شهری غول آسا٬ کدام از این بناها خواهند ماند تا فخری باشند برای نسل ما. شاید هیچکدام.

نسل ما بسیار کارها کرده است. خود می توانیم از آنها ستایش کنیم و یا زبان به انتقاد بگشائیم.داوری ما در تاریخ نمی ماند.نسل های بعد قضاوت خواهند کرد سریع و شفاف. کسی می گفت چطور می شود نسلی خود را این چنین در بن بست قرار دهد و مدام از روزگار شکایت کند و بعد میراث گرانبهایی برای آیندگان بجا بگذارد.اگر خود از خود این چنین گلایمندیم ٬چطور می توانیم سندی برجا بگذاریم که پاسخی باشد برای گلایه های نسل های بعد. نسل جوان که از پدران و مادران خود گلایمندند که زندگی خوبی برای آنها تدارک ندیده اند باید بدانند هر گامی که بر می دارند فردا که به سن  ما برسند خواهند دید در معرض قضاوت فرزندانشان قرار خواهند گرفت.امروز منفعل باشیم و یا سر زنده .در انتخابات رای بدهیم و یا ندهیم٬ به آن رای بدهیم و یا به آن.در آن روزها خواهیم دانست راه درست رفته ایم و یا نادرست. این را باید بدانیم یقینی در کار نیست.درهر انتخابی و با هر میزان اندیشیدن باید دل بزنیم و دست به انتخاب بزنیم. چه بخواهیم و چه نخواهیم امروز به نام مان نوشته خواهد شد.     

دوم خرداد1380 در روزنامه ایران

آخرین یادداشت من در روز دوم خرداد سال 1380در گروه آئینه رونامه ایران به چاپ آمد. این یادداشت را درحالی می نوشتم که می دانستم رسول وصال مدیر مسئول جدید روزنامه بدون آنکه با من آشنا باشد و حتی بداند چه کرده ام و چه نکرده ام به دستور بعضی از اصلاح طلبان آن زمان در قدرت قصد اخراج مرا دارد. هیچ گفت و گویی بین من و او رخ نداد ،تنها یک حکم مشورت به من داد و خواست قید کار در تحریریه را بزنم.در آن روزها اداره سه گروه و صفحات لایی روزنامه با من بود . البته در صفحات لایی با کمک محمد بلوری روزنامه نگار پیش کسوت. چهار سال قبل از این اخراج من برای چاپ گفت و گوی خاتمی رنج های بسار بردم . بسیاری از مدیران موسسه ایران در ستاد رقیب خاتمی بودند و یک تنه سعی بر آن داشتم صدای خاتمی و یارانش در ایران شنیده شود. این اقدامی بدون هزینه نبود و یکی از مدیران در حضور الهامی از پیشکسوتان روزنامه نگار به روی من اسلحه کشید. البته بعد نام این کار را شوخی گذاشت .خون دلهای دیگر که در چند صدایی نگاه داشتند روزنامه خوردم هنوز قابل بیان نیست. هجده خرداد در حالی به خاتمی رای دادم که یک روزنامه نگار اخراجی در دولت او بودم .آنها که در خفا ایران را اداره می کردند اطاعت مطلق می خواستند و می دانستند من به این خواست تن نخواهم داد چرا که معتقد بودم ایران باید چند صدایی باشد .امروز هم که خاتمی دوباره نامزد انتخابات شده است همان حس را دارم حسی که در جابجای این یادداشت قابل رصد است ،آنرا بخوانید:

«شكسپير» درام نويس بزرگ انگليسي جايي گفته است: «آنان كه صبرندارند چقدر بيچاره اند، كدام زخمي مگر بتدريج بهبود نمي يابد.»، بسياري از ما آرزوهايمان را فرمانرواي ذهنمان مي سازيم و در شتابي كه براي تحقق آن به خرج مي دهيم خود را فرسوده مي سازيم. جايي از قول «كنفوسيوس» حكيم چيني خوانده ام: « آرزومند انجام سريع كارها نباشيد، آرزوي انجام سريع كارها مانع انجام كامل آنها خواهدشد.» چقدر به اين اندرز نيازمنديم. هيچكدام ازما آنقدر نمي دانيم كه تن به نااميدي بدهيم.
امروز بسياري از ما نيازمنديم تا غمهايمان را نجواكنيم، سر برشانه هم بگذاريم و بگوييم بايدايستاد. چون پروانه شيداي نور و روشنايي شد و ازسوختن نهراسيد، تاريخ جز به دست خودماساخته نمي شود. آنهايي كه با هنر و ادبيات آشنايند، بخوبي مي دانند غم آرامبخش است، مي دانيم كه واقعيت به نفع ما صورت بندي نشده و بايد تغييركند. وقتي برآنيم جهان را تغييردهيم، حتماً مي دانيم ناتمامي، جايي ما را اذيت مي كند.
نخبگان كشور درسالهاي اخير توانمنديهاي بسياري از خود بروز داده اند. آنها براي نخستين بار به اين حقيقت دست يافته اند كه بدون نزديكي به قدرت و گفت وگو با آن نمي توان به توسعه فعال و همه جانبه دست يافت.
اگر اين گفتن به نتيجه مطلوب نرسيده، نبايد ازيادبرد در فرهنگي كه قرنها تك گفتاري را تحمل كرده است، آنقدر ظرفيت ندارد كه ناگهان تغيير وضع بدهد و همه بپذيريم عقل جمعي ازهركدام از «من هاي» منفرد بهتر تصميم مي گيرد.
شايد ديربتوانيم اين حقيقت را به همه بقبولانيم كه افسردگي جمعي امروز نتيجه پيشروي عقل در لايه هاي دروني جامعه است. حس معجزه را ازدست داده ايم و مي دانيم مشكلات، يك شبه ناپديدنمي شود. بر پيچيدگي ساختارها وقوف يافته ايم و ازجان ودل مي دانيم براي بهبود رويه ها، روش ها و ديدگاهها بايد صبورانه به چالش با آنها پرداخت و جدل را از يك حد معيني جلوتر نبرد.
امروز مي دانيم اگر آزادي در درون تك تك ما اتفاق نيفتد، معادل خود را در سياست، اقتصاد و فرهنگ بازنخواهديافت. اگر ندانيم «بسياركم مي دانيم» و به اين دليل مجبوريم به سخن ديگران گوش فرادهيم، نخواهيم توانست فاعل توسعه سياسي شويم؛ حتي اگر شب و روز از آن دفاع كنيم.
هرانتخابي فرصت بازانديشي را فراهم مي سازد. درمي يابيم توان ملي كشور تاكجابوده است. آيا توانستيم بطوركامل به اين توان وقوف يابيم. وقتي به پرسش يادشده پاسخ دهيم، روزنه يي به سوي نوربازمي شود. مي دانيم كه مي توانيم اين روزنه را فراختر سازيم.
يكي از صاحبنظران بخوبي مي گويد: آزادي، خيالي است براي فرارفتن ازمرز محدوديت و درهم شكستن حصار ضرورت، اما آزادي با همين مرزوحصار تعيين مي شود. به آزادي نمي رسيم، همواره پيش روي ماست؛ هربار به آنچه مي خواهيم دست مي يابيم، خواستي ديگر پيش رويمان سبزمي شود.
به اين دليل، نارضايتي هايي كه در هرگوشه و كنار موج مي زند، دليلي جز آن ندارد كه زندگي فراتر رفته و به مرزهاي جديدي رسيده است.
هرچقدر آدمي داناترمي شود خود را اندوه زده تر مي يابد، سرخوشي و بي خيالي حاصل ندانستن است. روز هجده خرداد، ما آگاهانه تر رأي مي دهيم. اميدهاي بي حاصل نداريم. حدومرزهايمان را مي شناسيم و به اين دليل چراغ عقل فروزان مي ماند. روزبه روز غمگين تر مي شويم چرا كه دانايي مان وسعت مي يابد. اين غم را بايد تبديل به كنش و رفتار متعالي كنيم. اگر چنين شود آيندگان خواهندگفت پيشرفتي كه داريم حاصل اندوه فعال والدينمان است. پس از همين امروز فردا را شكل دهيم.

آقا زندگي خرج دارد. بي رحمي از نياز مي آيد

جهان می چرخید دور سرم.حس غریبی داشتم. بادی در گلویم گیر کرده بود و می خواست منفجرم کند٬گاهی دلت می خواهد از خودت بگریزی ولی این لعنتی هر جا می روی با تو می آید.خودم را از سینمای فلسطین بیرون انداختم٬اخراجی ها را در چنین حال و هوایی دیدم.باید دربست می گرفتم و خودم را به خانه می رساندم.راننده تاکسی رقم بالایی گفت. یکه خوردم اما يله شدم در ماشین.نمی توانستم چانه بزنم.حالش را نداشتم.راننده گفت فهمیدم بیماری.می دانستم هر رقمی بگویم می پذیری.حتما مرا بی رحم می دانی. البته بی رحمم.مثل تعمیر کارها٬مثل فروشنده ها ٬مثل او ٬مثل خودت و مثل همه

هیچ نگفتم ٬نمی توانستم چیزی بگویم. راست می گفت. مدتهاست با خودم بی رحمی می کنم. شکنجه می دهم جسم فرسوده ام. فیلم را کنار بهروز گرانپایه دوست و همکار قدیمی ایم می بینم. می گوید نقطه ضعف تو همان نقطه قوت توست. یعنی شوریدگی و شورشگری. همه می خندند به شوخی های فیلم.اما من نمی خندم.چون سرم گیجه می رود.چون پریشانم.نباید به سینما می آمدم.نبايد روزنامه نگار مي شدم. نبايد بدنيا مي آمدم. فیلم بهروز افخمی را هم دیدم.حالم خوب نشد٬درست ندیدم.خودم را وادار کردم فیلم ببینم.باید از سرکار برمی گشتم خانه.

کسی از من پرسید اخراجی ها چطور بود٬گفتم پر از سرگیجه... نگذاشت حرفم را تمام کنم. گفت راست می گویی ٬فیلم گیج می زد.من خودم را گفتم. نخواستم بدنبالش بدوم و توصیح بدهم.باید به خانه بر می گشتم.به آمدن خاتمی می اندیشم.نه نمی اندیشم.واژه ها پراکنده در ذهن می می چرخيدند. مدتی بود خوب شده بودم.روز قبل در ازدحام مترو گیر افتادم.در فشار بي ترحم جمعيت مصطرب شدم. نمی توانستم بگریزم.نمی توانستم پیاده شوم.تنها در ایستگاه امام خمینی جمعیت مرا از قطار بیرون  پرتاب كرد٬ فریاد زدم آقا رحم کنید.هیچکس نشنید.خودم را به خانه رساندم.دو باره سرگیجه.فيلم ده نمكي با سرود اي ايران اي مرز پرگهر تمام مي شود. همه زير شكنجه دشمن به وحدت مي رسند ٬پر غرور و حماسه اين سرود را مي خوانند.اما با خودم در گيرم. با ديگران .با مسافران مترو. با آن كه مرا نمي خواهد.با..به خانه مي رسم. راننده پول را مي گيرد. نگاهي به من مي اندازد. آقا زندگي خرج دارد.بي رحمي از نياز مي آيد٬هيچ نمي گويم. به خانه مي رسم.دراز مي كشم و همراه سرودي كه در ذهن من هنوز خوانده مي شود كابوس مي بينم تا خود صبح .. 

تیر اندازی بسوی خاتمی با خشابی پر از مسایل شخصی

موج حملات به خاتمی از سوی برخی از اصلاح طلبان شناخته شده - بخوانید عبدی ٬کرباسچی ٬باقی و..-شدت گرفته است.این اصلاح طلبان در دو دهه اخیر برای پیشبرد اصلاحات هزینه لازم را پرداخت کرده اند و در طول زندگی سیاسی شان نشان داده اند در نظر و عمل پیچیدگی مسایل اجتماعی و سیاسی را می شناسند و به این دلیل حتی اگر با تحلیل های آنها همساز نباشیم نمی توانیم نسبت به موضع گیری آنها بی تفاوت باشیم. نکته ای که در این حملات همه را غافلگیرمی کند که سرجمع انتقادها از رئیس جمهوری سابق منجر به حمایت آشکار و بی پرده از مهدی کروبی شده است.

تیر اندازی بی وقفه این اصلاح طلبان به سوی خاتمی با خشابی انجام می شود که پر ازمسایل شخصی است و خاطراتی از سوی آنها بر زبان آورده می شود که فی نفسه وجدان را می آزرد و انسان احساس می کند کسانی که باید در دوران پرمخاطره حمایت می شدند جفا دیده اند و نه تنها به موقع از سوی آنی که بخاطرش هزینه داده اند حمایت نشده اند بلکه زخم زبانهایی هم خورده اند.بی تردید اگر بسیاری دیگر به زبان آیند همین دلتنگی ها را از زبان آنها هم خواهیم شنید .

تردیدی نیست تاریخ سیاسی در دیالکتیک دغدغه شخصی و رویدادهای عام خلق می شود و جلو می رود.این تنها ذهن گرایان افراطی و کسانی که از دور دستی بر آتش دارند هستند که می پندارند باید از مسایل شخصی گذشت و خود را در مسایل عام منحل کرد تا جامعه جلو برود.آنها غافل اند که جامعه خود را در خاطرات شخصی بازتاب می دهد و از طریق این بازتاب است که پدیدار شناسی روح جمعی خود را باز می شناسد و به این دلیل باید این خاطرات را ارج نهاد و از طریق آن به خود آگاهی دست یافت که لازمه هر پیشرفت تاریخی است.

اما نکته ای که این هجوم را نا روشن می سازد که این دوستان بر خلاف دیگر تحلیل های خود به شدت کردارهای تاریخی را تا حد منش های فردی خاتمی و کروبی تنزل می دهند و به ما نمی گویند چه ساختار اجتماعی و کدام مناسبات سیاسی کروبی را شجاع تر از خاتمی ساخته است و آیا اگر دقیق شویم نمی توانیم تصور کنیم آیا نهایت اصلاحات رسیدن به نقطه ای نیست که این ساختار فرو بپاشد و جای خود را به مناسبات مدرن تر بدهد و آیا تکیه کردن پیش از آن نمی تواند اصلاحات کافی را سالبه به انتفاع موضوع کند.در ضمن این دوستان باید برای آگاهی ما توضیح دهند شجاعت چه جایگاهی در دایره سیاست ورزی دارد و آیا می تواند به تنهایی جایگزین مناسبات واقعی اجتماعی بشود و کردارها را منوط به خود سازد.تنها در صورت پاسخ دادن به این پرسش هاست که موضع گیری های تازه و غافل کننده این دوستان می تواند نوری بر فضای تاریک فعلی بتاباند و جامعه را چند گام به جلو ببرد و در غیر این صورت بسیاری به ناحق تصور خواهند کرد شجاعت بهانه یست برای تسویه حساب با همراهان سابق. 

در این جنگ روانی غیر حرفه ای و غیر اخلاقی همه بازنده اند

ساعتی پیش سایتهای خبری تابناک و فارس به نقل از پایگاه خبری سحام نیوز از قعطی شدن نامزدی میر حسین موسوی خبر دادند و لحظاتی بعد ایلنا این خبر را تکذیب کرد.این بازی رسانه ای که بیشتر شکل یک جنگ روانی غیر حرفه ای و غیر اخلاقی را به خود گرفته است٬این گونه اطلاع رسانی هر اثری در رقابتهای انتخاباتی داشته باشد بی تردید موجی از بی اعتمادی نسبت به رجال سیاسی و خبرگزاری ها و سایتهای خبری در بر خواهد داشت و در نهایت مردم دچار بی میلی در تعقیب اخبارانتخاباتی خواهند شد. بازی که به ضرر همه است معلوم نیست چرا ادامه دارد و شاید هم این گونه اطلاع رسانی نشانه سردرگمی باشد که همه جناحهای سیاسی در آن شریک اند و در زمین سردرگمی هیچکس میوه امید و نشاط درو نخواهد کرد.

*گفتنی است لحظاتی قبل ایلنا خبر تکذیب را از میان اخبار خود حذف کرد

نقش سیمان در سقوط نظام پهلوی

سی سال از انقلاب اسلامی گذشته است و هنوز بسیاری از خود می پرسند نظام قدرتمندی چون رژیم پهلوی در مدت کوتاهی چطور با فشار مردم به سادگی ساقط شد.تحلیل گران بسیاری می کوشند و باز خواهند کوشید که از منظر سیاسی ٬اقتصادی ٬فرهنگی و صورت بندی قدرت در جهان دلایل این سقوط را بیابند ولی هنوز هیچکدام از آنهابه آن نکته مرکزی اشاره نکرده اند که نظام گذشته را آنچنان ضعیف کرده بود که اگر انقلاب هم رخ نمی داد خیلی زود از هم می پاشید.

یک خاطره به سادگی این نقطه کانونی را به یادها می آورد. پیش ازانقلاب نهادها و سازمانها آنچنان نا کارآمد و فاسد شدّه بودند که هیچکاری پیش نمی رفت. کشتی های مملو از کالا در بندر خرمشهر پهلو گرفته بودند و ماهها می گذشت و امکان تخلیه شان به دلایل ناهماهنگی نهاد ها و کمبود امکانات وجود نداشت.رشوه و دزدی و غارت بودجه عمومی در میان مدیران بیداد می کرد و تنها با داشتن پول -بخوانید رشوه  - ٬پارتی - داشتن یک آشنا حتی در حد یک آبدارچی - و پررویی می شد در خواستی قانونی را در نظام اداری به جایی رساند.بسیاری از پروژه های عمرانی نیمه تمام به حال خود رها بودند٬برای مثال در چهار لشکر تهران ساختمان سه طبقه ای برای پست قرار بود ساخته شود که بعد از یازده سال که از شروع ساخت و سازش به جایی نرسید و بعد از سالها از وقوع انقلاب به بهره برداری رسید.

این نظام فشل صدای همه را در آورده بود. روزنامه ها مدام از این بحران می نوشتند و هیچکس نمی توانست برای این درد بی درمان نسخه ای بپیچد٬شاه که با در آمدهای در رویای تمدن بزرگ می سوخت و با جشن های مختلف می خواست خود را به دردروازه آن برساند از این همه ناکارآمدی به تنگ آمده بود و با داشتن بازرسی قدرتمند شاهنشاهی نمی توانست تکانی در این نظام بوجود آورد ٬در نهایت ناچار شد کمسیون شاهنشاهی به ریاست رئیس دفتر خود معنیبان -البته اگر حافظه ام اشتباه نکرده باشد -تشکیل دهد و از آن بخواهد با این فساد قدرتمندان مبارزه کند. مبارزه یی که از همان آغاز معلوم بود شکست خواهد خورد ٬چرا که اعضای این کمسیون خود در ترویج فساد سهیم بودند.در یکی از آخرین نشسته های آن معنییان که شکست را پذیرفته بود گفت از هر کی می پرسیم چرا کارها-بخوانید طرحهای عمرانی- پیش نمی رود می گویند سیمان کم است ٬ولی من می گویم آقایان سین سیمان را بر دارید بجای آن الف بگذارید دلیل این ناکارآمدی را می فهمید ٬یعنی به کار ایمان در بین دست اندرکاران وجود ندارد.

بنظر صاحب این قلم آن زمان این جمله وقتی بر زبان او رانده شد باید همه می دانستند رژیم دیگر شانسی برای بقا ندارد. در فضایی که چاپلوسی ٬رانت خواری ٬فرقه بازی ٬زد و بند از یک سو حاکم باشد و از سوی دیگر منتقدان و کارشناسانی که بخواهند حقیقت را بگویند سرکوب شوند ایمان ناپدید می شود. آنهایی که دردستگاه نظام پهلوی دست بالا را داشتند نه تنها مسئولیتی در قبال مردم نداشتند بلکه نسبت به آن رژیم هم ایمانی نداشتند چرا که خود پیش از بقیه می دانستند در کشور چه می گذرد و می خواستند هر چه زودتر چمدانهایشان را ببنند و کشور را ترک کنند ٬آنها به دلیل همین بی ایمانی که در همه نهادها از جمله نهادهای نظامی و امنیتی هم واگیر شده بود وقتی با توده ها ی عاصی روبرو شدند چون برفی که در برابر حرارت خورشید قرار می گیرد ذوب شدند و از بین رفتند و نظام هم همراه این ذوب شدند از هم فرو پاشید .

پاشنه ی آشیل اصلاح طلبان:بزدلی.کاهلی و دروغ گویی

سازمانها را نگاهی بیاندازید٬خیلی زود در خواهید یافت در این سازمان روش ها و مناسباتی حاکم است که بزدلی٬دروغ گویی و کاهلی را با سرعت نور رواج می دهد.در مورد کارکنان فرودست٬همیشه شبح تعدیل را بر سر آنها نگاه می دارند تا غم نان نگذارد آنها بیاندیشند برای انسان بودن باید شجاعت خود بودن و خلاقانه زیستن را در خود پرورید و زندگی در جبن و هراس مرگیست که رسما اعلام نمی شود.در میان فرا دستان هم غم از دست دادن دست مزدهای کلان و داشتن امتیازهای رنگارنگ از آنها بزدلانی می سازد که به هر چیز می اندیشند جز به وظیفه ای که بر عهده دارند.آنها مدام مراقبند گافی ندهند٬اشتباهی نکنند که منابع قدرت را برنجانند.حال در این میان سازمان به تباهی برود و اهداف رسما اعلام شده تحقق نیابد٬خیالی نیست.

آنها حتی برای فرستادن و آوردن فرزندانشان به مدارس از خودروهای اداری بهره می گیرند و حتی برای خرید سبزی خانه شان از کارمندان بهره می برند و مدام مشغول میهانی دادن اند و آنهم از بهترین رستورانهای شهر برای انباشت رفقایی که در روز مبادا به دردشان خواهد خورد.وقتی پای دادن حق قانونی یک فرو دست به میان می آید٬آنچنان از حفاظت از اموال عمومی و رعایت قانون سخن می گویند که مخاطب باورش می شود راست می گویند.در نظامهای اداری انجام یک تخلف ساده اداری و آنهم به ناگزیر تنها برای بی قدرتها پیامد مرگبار در پی دارد و آنهایی که به منابع قدرت وصلند هر کاری برایشان مجاز است٬جز جسارت در انجام خلاق ماموریتی که برعهده دارند.

در ماههایی که اصلاحات تازه به پیروزی رسیده بود٬با بسیاری از چهره های شاخص اصلاح طلب در مورد دموکراسی سازمانی و تاثیر آن در رهایی از تصلب دیر پای استبداد گفت و گو انجام دادم و یادداشتهای بسیاری در روزنامه ایران٬اعتماد و... قلمی کردم٬ولی هیچکس این رویکرد را جدی نگرفت و نه تنها کارکنان عزتی نیافتند بلکه کوچکترین نقد سرکوب شد و اوضاع حتی بدتر از گذشته شد و امروز که کار در دست اصول گرایان افتاده است آنها زمین مساعدی را برای تنگ نظری و خاموش کردن هر صدای مخالف یافته اند و سازمانها را از خلاقیت٬نقادی و بهره وری قابل قبول تهی کرده اند. سازمانی که از روابط متصلب آکنده است چطور می تواند فاعل آزاداندیشی و تبدیل توده ها به شهروند مسئول باشد.در جناح اصلاح طلب هر کس می خواهد نامزد شود چه خاتمی٬چه موسوی و چه کروبی باید به این پرسش پاسخ دهند که:"می خواهند با بیماری بزدلی٬دروغ گویی و کاهلی چه بکنند و آیا مدیرانی می توانند با تساهل و آزاداندیشی پایه های نقد را در سازمانها ترویج کنند و واژه های شوم فرا دست و فرو دست را حذف کنند و از این طریق دمکراسی سازمانی را بنیان بگذارنند؟" اگر این مهم را انجام ندهند باز مثل سابق شکست خواهند خورد٬حال هر کس رئیس جمهورشود.  

خاتمي چه خیال باطلی.آقا بگذارید هر که میخواهد بیاید مگه فرقی میکنه ؟

"نشستيم /و /به مهتاب و شب روشن نگه كرديم/و شب شط عليلي بود"٬ديشب را با كتيبه اخوان ثالث گذراندم.شب عجيبي بود.باخود كلنجار مي رفتم٬بر خودم مي پيچيدم و خودم را روي ميز تشريح جراحي مي كردم/..به آن ستمي مي انديشيدم كه در اين سالها بر من بعنوان روزنامه نگار رفت و بر شما عاشق كلام٬مایی كه مي خواهيم كمي متفاوت باشيم٬نوشتن جرم است.انديشيدن جرم است٬بودن اتهام است٬نمي خواستم باور كنم٬به آن تنهايي غريبي مي انديشيدم كه همه شور زيستن را در من كشت. آه بودلر ٬چه خوب حرف دل مرا مي زني:من زخم و دشنه ام/من سيلي و گونه ام/ اندام و چرخ شكنجه ام.

خود را بي ترحم به عزلت تبعيد كردم. آنها خواستند و من انجام دادم. آنها كيستند٬آن روح جمعي سترون. آن انحطاط هميشگي٬آن روحي كه به خود و ديگران چون كالا نگاه مي كند و مدام دروغ مي گويد.راستي را بر نمي تابد.مدام از خود سخن مي گويد و هميشه خود واقعي اش را پنهان مي كند.معناي انسانيت را در اين عنوان و يا در آن مقام مي جويد.در اين خانه اشرافي و يا در آن ماشين گرانقميت.ولي طور ديگر خود را نمايش مي دهد٬از ايثار مي گويد و از خود گذشتن٬آني كه مي خواهد چشمه انديشه را بخشكاند٬مي خواهد هيچكس شبيه خودش نباشد.چون بومي باشد در دست بخشنامه و رعبي كه يك نان بر مي انگيزد.اين روح در درون همه ماست٬توان گريختنمان نيست.

"بگویید، از كجا به سراغ تان می آید این غم غریب/بالارونده، همچون دریا از صخره ی تیره و برهنه؟»/— آن هنگام كه قلب مان همچون خوشه ی انگور فشرده شد/دریافت كه زیستن درد است.رازی آشکار بر همه کس/..." بودلر از اين درد پنهان مي گويد.از جلادي كه خود را مي كشد.در همه اين سالها بدنبال آرامشي تخيلي بودم٬مي خواستم از غوغا بگريزم ولي غوغا همه جا با من بود.ديشب مطلبي نوشتم و امروز نمي دانم چرا از دست رفت٬پاك شد.دوستي آشنا و نا آشنا بنام "حسين" در پست قبلي پيغام گذاشته بود:"واقعا شما تصور میکنید با آمدن خاتمی کشور نجات پیدا میکنه ؟؟؟؟؟/چه خیال باطلی.آقا بگذارید هر که میخواهد بیاید مگه فرقی میکنه ؟"

در آن نوشته از اخراجم از روزنامه ايران در دوران خاتمي گفتم٬از كارخانه يي كه مي خواهد آدمها را شبيه هم بكند و از آنها هيچ بسازد به اضافه چند برگ ... اما ديگر آن نوشته را نمي توانم تكرار كنم٬هيچ نوشته تكرار نمي شود.بعد از آن نوشته خود را جراحي كردم.خودم را بي محابا نقد كردم.در گذر زمان خود را نبايد بدست ديگران سپرد.آن كه نمي تواند دل به دريا بزند حق انسان بودن و تاثير گذاري را از خود دریغ می کند.هيچكس نمي تواند جهان را نجات دهد مگر آنكه تك تك انسانها خود را نجات دهند٬نهراسند از متفاوت زيستن.

چه شبي بود ديشب.تا صبح با شعر زيستم.با فروغ٬با شاملو٬خودم را يافتم.بايد چون مردگان از گور برخيزيم و دگر شويم٬بايد بميريم در آنچه هستيم تا آنكس که زندگي مي طلبد٬حتي به قيمت مرگ٬را در خود بيدار كنيم. هر راهي٬جزمنفعل زيستن٬زيباست.مهم نيست خاتمي بيايد و يا نه٬بله راست مي گويد حسين٬اگر ما اين هستيم كه تا كنون بوده ايم٬هر كس بيايد فرقي نخواهد كرد.نمي گذارند تفاوت كند٬تغييري رخ دهد ولي اگر روزنه اي باشد بايد در حلقه فروبسته آنرا بيابيم... بگذار شاعر سخن بگويد٬بودلر را مي گويم :"مي دود/مي رقصد/به خويش مي پيچد زندگي /بي آن كه بداند چرا/وقيحانه و پر شَرَر/در روشناي ناپاياي افق/شب از راه مي رسد /شهوت انگيز/كمرنگ مي شود همه چيز/گرسنگي حتي/محو مي شود همه چيز/حتي شرم /و شاعر،‌ نفسي به راحتي مي كشد؛/روح من، مثل مهره هاي پشتم خواب مي خواهد، ‌خواب/با قلبي آكنده از رؤياهاي شوم/مي روم تا آرام بگيرم /مي لولم در پرده هاتان/آي سياهي هاي سرد!"

پرده دوم تردیدها: این بار هواداران زخم خورده خاتمی

تردیدهای خاتمی برای نامزدی ریاست جمهوری هنوز به پایان نرسیده است٬از هم اکنون پرده دوم تردیدها دارد آغاز می شود.بسیاری ازفعالان سیاسی و روزنامه نگاران که در دوم خرداد و بعد از آن هزینه های زیادی را در حمایت از اصلاحات متقبل شده اند امروز وقتی با این پرسش روبرو می شوند که:" آیا به خاتمی رای خواهید داد؟" بلافاصله در جواب می گویند:"حتما"٬اما وقتی با پرسش دوم روبرو می شوند که آیا حاضرید برای حمایت از او وارد معرکه شوید و هزینه این حمایت را بپردازید٬ناگهان چهره شان درهم می رود و پاسخی برای این پرسش ندارند.آنها می گویند نمی دانیم و یا سکوت می کنند.در پس ذهنشان به این می اندیشدند که از سوی خاتمی و تیم همراهش نه تنها در دوران اصلاحات  قدری ندیدند بلکه زخم هایی هم از دست رفیقان خوردند.ولی سو ی دیگر به آینده کشور می اندیشند و خطراتی که آن را تهدید می کند.این دو راهی تردید برانگیز است و اضطراب آور٬آیا فضایی فراهم خواهد شد که این گروه موثر بر گلایه هایشان غلبه کنند و بخاطر آینده کشور وارد صحنه شوند؟پاسخ این پرسش را زمان خواهد داد و نوع عملکرد احزابی که جلو دار حمایت از خاتمی اند.

چه تلخ همه بازی می کنم بازینامه می آیم و نمی آیم را

تردید مثل خوره به جانمان افتاده است٬جهان چقدر از آنچه ما دوست داشتیم فاصله گرفته است٬یک ملال کشدار٬حس می کنیم در زندانی بدون دیوار به دام افتاده ایم.عادتها و نوع زندگی مان به دام مان کشیده اند و نمی گذارد علیه خود بشوریم و آنی شویم که می توانستیم باشیم.همه چیز در حلقه بسته ای می چرخد.مقصدی در کار نیست٬دیروزی وجود ندارد و امروز،چون باری بیهوده بر شانه هایمان سنگینی می کند.لحظات را تاب می آوریم.امروز را به فردا می رسانیم شاید اتفاقی بیفتد،چیزی تغییر کند.ولی نمی کند ٬همه چیز همانجایی می ماند که همیشه بوده است.

کارت جشنواره فیلم فجر در جیبم است ولی حسی نمی گذارد به دیدن فیلم هایی بروم که فیلم نیستند٬نمی توانند باشند٬همه از خود فاصله گرفته اند٬هیچ جرقه ای روشنایی نمی بخشدشب تاریک سینما را٬در دنیای وارونه مردم که در طول سال هیچ اشتیاقی برای دیدن فیلم ندارند٬ولی در روزهای جشنواره گیر آوردن یک بلیط جشنواره چه اشتیاقی بر می انگیزد٬صنعت سینما دارد از دست می رود.تعدادی نام بعد از سالها بلدند یک فیلم جمع و جور بسازند ولی این فیلمها از آن لحظاتی تهی اند که وجود مخاطب را به لرزه در می آورند٬حس دیگری به مخاطب می دهند٬در این میان نباید انگشت اتهام را بسوی این سینماگر و یا آن مسئول دراز کرد.انحطاط و تردید دارد شورحیات را از ما می رباید٬حس آفرینندگی را از همه می گیرد.

روزهاست بازی می آیم و نمی آیم در انتخابات ریاست جمهوری همه را مشغول خود کرده است٬خاتمی و میر حسین موسوی همه را در تعلیق نگاه داشته اند٬بجای آنکه درباره برنامه ها و امیدها سخن بگوئیم مرتب باید گمانه زنی کنیم چه کسی دست آخر وارد صحنه رقابت خواهد شد.این تردیدها نشانه سترونی در فضای سیاسی است.تردید سرگشتگی می آورد و همین سرگشتگی سبب می شود آنی که تا دیروز شعار خروج از حاکمیت را سر می داد وارد ستاد انتخاباتی کسی شود که درمیان اصلاح طلبان نزدیکترین فرد به همین حاکمیت است.اصلا این گزاره را در نقد این فرد نمی نویسم.چون خود نیز،ماهاست می خواهم نوع زندگی ام را تغییر دهم٬از یک محیط پر از ملال اداری بگریزم ولی هیچ پنجره ای بسوی آفتاب باز نمی شود.همه گزینه ها به یک اندازه تراژیک اند.میل به تغییر را مدام به فردای دیگر ارجاع می دهم.تردید دارد همه چیز را ویران می کند. باید کاری کرد ٬قاطع و یکبار برای همیشه ٬ولی ... بله این "ولی" لعنتی نمی گذارد. چه باید کرد؟نمی دانم!

غلبه بر بیماری آلزایمر در انجمن صنفی روزنامه نگاران

جهان برای ما از فراموشی ساخته شده است٬همه چیز را زود از یاد می بریم.بسیاری از نامها و رویدادها که تاریخ این سرزمین را تغییر داده اند امروز برای نسل جدید اصلا وجود خارجی ندارند.در این میان نظام رسانه پیش از بقیه از این بیماری تاریخی رنج می برد ٬امروز روزنامه نگاران جوان نمی دانند بر شانه های چه کسانی ایستاده اند.کدام جانهای خسته راهها را گشودند تا امروز ما اگر فضا فرصت دهد آنی شویم که می توانیم در عمل باشیم.

امروز بسیاری از روزنامه نگاران موسفید کرده منزوی و خانه نشین شده اند٬آنها آزرده و منزوی روزگار می گذارانند٬این تنها آنها نیستند که در این بازی بازنده اصلی اند بلکه نسلی در حقیقت می بازد که خود را از ذخیر گرانبهایی از تجربه و مهارت محروم می کند و گاهی مجبور می شود همه چیز را از صفر آغاز کند و چون تنها از خود می آموزد خوب نمی آموزد و در نهایت یا این حرفه را در نیمه راه رها می کنند و یا در نهایت در حاشیه روزنامه نگاری می پلکند و تبدیل به کارمندی می شوند که تنها به حقوق سر برج می اندیشند.

انجمن صنفی روزنامه نگاران امروز ساعت دو بعد از ظهر از پانزده روزنامه نگار موسفید کرده قدردانی خواهد کرد و فرصتی به آنها خواهد داد تا صدایشان را به گوش دیگران برسند٬باید قدر این اقدام را دانست .همه این پانزده نفر نام آشنایند و در این حرفه صاحب سبک اند و به زبانی دیگر تاریخ زنده این حرفه اند٬نامهایی که بسیاری از دستاوردها امروز روزنامه نگاری از آن آنهاست ٬بی تردید نامهای بسیاری در این لیست غایب اند وباید خیلی زود بسراغشان رفت. به هر حال در هر انتخابی می توان چند و چون کرد ٬ولی هر انتخاب حاصل سلیقه انتخاب کنندگان است و باید ضرورت گزینش را به رسمیت شناخت و به آن احترام گذاشت.

گرفتن مراسم بزرگداشت قابل تقدیر است ولی باید کاری کرد که حاصل کار پیش کسوتان دیده شود و همه بدانند آنها چه کرده اند ٬باید موزه ای بر پا کرد ٬کارهای آنها را یکجا گرد آورد تا هر که بخواهد بتواند بسراغشان برود و بخواند٬می توان با آنها گفت و گو کرد و مجموعه خاطرات آنها را یکجا منتشر کرد. صاحب این قلم در گروه آئینه روزنامه ایران این مهم را آغاز کرد ولی دست تقدیر اجازه نداد کار به سر انجام برسد.امیدوارم انجمن صنفی با کمک دیگران این کار بر زمین مانده را انجام دهد و نظام رسانه ای کشور را از بیماری آلزایمرمزمن برهاند. همه ما باید در این کار کنار انجمن باشیم و دست کمک مان را به سویشان دراز کنیم. خبر این مراسم را اینجا بخوانید 

همه چیز در باره یک رویای سی ساله

انقلاب سی ساله شد.این انقلاب چه بخواهد و چه نخواهد٬هم اکنون دیگر نه با امید و آرزوهایش بل با آنچه کرده است در محک سنجش و ارزیابی قرار می گیرد٬هیچکس نمی تواند بگوید هر آنچه تا کنون شده را باید بدور انداخت و منتظر شد که معجزه ای راهی دیگر بر روی انسان ایرانی بگشاید٬اگر کسی این حرف را بزند مخاطب جدی حرفش را نخواهد پذیرفت و در جواب خواهد گفت:"اگر حاصل کار آنی نبود که وعده داده شده بود می بایست بدون تعارف همه چیز را مورد نقد جدی قرار داد و به جای متهم کردن این و یا آن ساختارهایی را باز شناخت که اجازه نداد آن آرزوهای بزرگ در عمل تحقق یابد".

شاید گفته شود آن آرزوها٬رویایی تحقق ناپذیر بود که امکان تحقق نداشت٬امروز همه از خواب بر خواسته ایم و می دانیم تخیل آسان است ولی واقعی کردن خیال غیر ممکن٬صاحب این قلم این استدلال را نمی پذیرد٬برای نسل من که در جریان انقلاب قد کشید و راه به جوانی و میان سالی کشید خواست عمومی مردم در آن سالها چیزی نبود جز اخلاقی و انسانی تر کردن زندگی٬شعارهای محوری آزادی و استقلال خواستی بود که در نهایت باید آن خواست را محقق می کرد.مردم از دین اخلاق را می فهمیدند و عدالت و ذوب شدن در یاد دوست.از منظر آنها در پیشگاه خالق هیچکس برتر از آن دیگری نیست مگر آنکه با گذشتن از منافع فردی خود سهم بیشتری در این جهانی کردن این رویای بزرگ داشته باشد.

در سالهای پنجاه و شش و پنجاه هفت در مناسبات اجتماعی،انسانی شدن جامعه در پرتو اخلاق تحقق یافته و ساده زیستی و دست آن دیگری را گرفتن جزء ذات زندگی محسوب می شد٬من های پراکنده تبدیل به ما شده بودند٬راستگویی و صادقانه زیستن حرف اول و آخر را می زد٬در یک گفتگوی جمعی آزاد بین یک ملت،همه گیر شده بودند.مردم،ایران را تبدیل به میدان بزرگ بحث آزاد کرده بودند.همه بی پیرایه حرفشان را می زدند٬حس آزاد بودن همه جانها رافتح و از آن خود ساخته بود.اگر فاصله طبقاتی هنوز وجود داشت همه می پنداشتند این معضل خیلی زود حل خواهد شد.هر کس در آن سالها زیسته باشد تجربه ای را در اعماق ذهن خود دارد که غیر قابل بیان است.

گاهی حس می کنیم آیا واقعا آن سالها وجود داشتند٬وقتی از آن سالها سخن می گوئیم نسلی که آن تجربه را ندارد با شک و ابهام نگاه می کند و می پرسد:" اگر آن چنین بودید پس چرا این گونه شدید؟"٬جامعه امروز را نگاه کنید پر از سوداگری٬ریا و تزویر و از همه مهمتر هیچ دو منی ما نمی شوند و ما مدام از هم کم می شویم ٬دیگر اخلاقی زندگی نمی کنیم و روابط انسانی آنقدر کمرنگ شده که دیده نمی شود٬چرا این چنین از آرزوهایمان فاصله گرفتیم٬وظیفه فوری نسل ماست که جواب این پرسش را بدهد و برای این پاسخگویی باید بتوانیم از خود فاصله بگیریم و با دیدگاه انتقادی قبل از هر چیز خود را نقد کنیم و سهم مان را از این ناکامی بر شماریم.بعد می توانیم بسراغ ساختارهای دیرپا برویم که جان سختی می کنند و برای تحقق امیدها و آرزوها فرصت نمی دهند.پاسخ ندادن به این پرسش گناهی است نابخشودنی که نسل های بعدی از آن نخواهند گذشت.

رویای همگانی دانشجویان:درسهای خسته کننده ،امتحانهای زجر آور و آینده تباه  

"دانشجویی در دانشگاه تهران خودکشی کرد"این یک گزاره ساده خبری نیست که فرصتی برای تحلیل بدهد تا آنکه می نویسد وجدان آزرده اش بپندارد می تواند نفسی به آرامی بکشد و با خود زمزمه کند "من که حرفم را زدم،انگشت اتهام را بسوی مهتمان دراز کردم پس وظیفه ای دیگر در جامعه ناشنوا ندارم"،شاید حق با این وجدان آزرده باشد٬جامعه ای که نخواهد و یا نتواند بشنود راه به هیچ اصلاحی نمی دهد.در اوسط دهه شصت در روزنامه کیهان گزارشی تهیه کردم با تیتر "رویای همگانی دانش آموزان :دکتر،مهندس و کاسب بنز سوار"،در این گزارش عواقب مدرک گرایی و سوداگرایی افراطی را از زبان کارشناسان و خودم برشماردم،اما این گزارش مخاطبان را هوشیار نکرد،هنوز این شاخ و برگ نگرفته و تنومند نشده بود،در خفا داشت شکل می گرفت.بعضی از همکارانم برمن خرده گرفتند زیادی تند رفته ام ...
اما امروز که به دور و بر نگاه می کنم،حس می کنم نباید این سوژه را به حال خود رها می کردم،آن روزها حضور محمد خاتمی و شهید شاهچراغی در راس موسسه کیهان به ما فرصت نوشتن می داد.اما من بجای آنکه فریاد بزنم:"یافتم ،بحران فردا را یافتم.آن اهرمی که می تواند جامعه را از ارزشهای متعالی تهی کند را یافتم."به سکوت پناه بردم.شاید بگوئید از یک روزنامه نگار ساده که ازحل مشکل ساده خود عاجز بود چه کاری بر می آید و یا امروز برمی آید.ما چاره یی جز آن نداریم که مدام بگوئیم و بی وقفه بنویسم شاید اتفاقی بیفتد،ولی ...
امروز نتیجه نهایی آن گزارش رابه تمامی می توان دید،آنهمه اصرار بر مدرک گرایی منجر به یک تقلب گسترده در میان برخی مدیران شد.امروز دیگر عنوانهای تحصیلی احترامی و رغبتی را برنمی انگیزد ،سوداگری بی وقفه همه ارزشها را بی ارزش کرد و نسل جوان - بخوانید دانشجو- با یک از خود بیگانگی گسترده،ناامیدی فراگیر و آینده باختگی درگیر شده است و در میان کوچه های بن بست خود را می یابد و می پندارد هر راهی برود به جایی نمی رسد،شاید وضع اینهمه بغرنج نیست ولی مسئله نگاه دانشجو است که این چنین جهان را می بیند.
در این ماجرا نظام آموزشی فشل که تمام اجزایش از هم گسیخته و جز تلنبار کردن اطلاعات وظیفه ای برای خود نمی شناسد مقصر است،نظام سیاسی که تنها از دانشجو می خواهد معترض و سیاسی نباشد ولی هیچ راهی برای تخلیه انرژی روانی جوانان باقی نمی گذارد متهم ردیف اول است،خانواده هایی که تنها کنکور را می شناسند و آینده فرزندشان را تنها در زمین زدن این غول زشت می یابند مقصرند،جامعه ای که به خلاقیت و ابداع بها نمی دهد و کلیشه ای می اندیشد باید اتهام خود را بپذیرد. می ماند گفتن این نکته که سیستم اداره کننده دانشگاه هیچ برنامه ای برای تزریق روحیه نشاط در میان دانشجویان ندارد باید در قبال بی مسئولیتی اش پاسخگو باشد، استادی که روانشناسی برخورد با دانشجو را نمی شناسد و ناخواسته تمام کمبودهای روحی و مادی خود را در دوران امتحان تخلیه می کند.همه در این ماجرا مقصریم که فضا را برای دانشجو،کافکایی و تراژیک ساخته ایم.امروز اگر می خواستم گزارشی بنویسم این تیتر را می زدم: رویای همگانی دانشجویان:"درسهای خسته کننده ،امتحانهای زجر آور و آینده ی تباه."

سکوت در باره یک جنایت از پیش اعلام نشده

در 9 ماه سال جاري 6 هزار و 249 تهراني به دلیل آلودگی هوای تهران دچار ايست قلبي شده اند٬این رقم یک فاجعه است٬یک جنایت اعلام نشده٬جنایتی که هیچ دادگاهی به آن رسیدگی نمی کند٬هم شهرداری و هم دولت در این آلودگی سهیمند و باید جوابگوی بحرانی باشند که یا نخواستند و یا نتوانسته اند حل کنند٬پولهای باد آورده ی بسیاری در طرحهای نمایشی صرف شد تا در بازی های جناحی مورد استفاده قرار بگیرد و در کیک قدرت سهم بیشتری نصیب این و یا آن کند٬پولهایی که می توانست در کاهش آلودگی به کار رود٬خود مردم هم منفعل و سرخورده مشغول زندگی روزمره خودند و حاضر نیستند در کاهش این آلودگی کاری بکنند.این انفعال اگر با این شدت ادامه یابد خیلی زود بحرانهای فراگیر دیگری هم یکی پس از دیگری رخ خواهد داد و شاکله های قوام دهنده جامعه را در معرض ساختار شکنی قرار خواهد داد.

بعد از ناکامی اصلاح طلبان در پیشبرد اهداف اعلام شده شان٬اصول گرایان با هر ترفند ممکن و با دادن وعده های رنگارنگ همه نهادهای اداره کننده جامعه را از آن خود کردند و امروز که در آستانه انتخابات ریاست جمهوری هستیم عملکرد آنها در دولت٬مجلس شورای اسلامی و شهرداری تهران گواه روشنی از ناکارآمدیشان در اداره کشور است٬نکته جالب در این میان آن است که هیچکس حاضر نیست مسئولیت این ناکامی بزرگ را بر عهده بگیرد و همه انگشت اتهام را به سمت هم دراز می کنند٬ولی مشکل اصلی را باید در نقطه دیگری پیدا کرد.در شیوه امور و رویکردی که به کار گرفته می شود.

زمانی که اصول گرایان زمام امور را بر عهده گرفتند تا آنجایی که توانستند نخبگان را به حاشیه راندند و آدمهای نورسیده و بی تجربه را جایگزین آنها کردند٬نه تنها مشاوران زبده را راندند بلکه اصل مشورت را به دور انداختند و "اراده گرایی" و" ما می توانیم" را جایگزین "تدبیر"٬"صبوری" و" جدیت" در کار کردند و تنها چیزی را که بدور نیانداختند رانت طلبی و رفاه طلبی بود.در این دوران نهادهای اداره کننده جامعه دچار انحطاط فزاینده شدند٬بوروکراسی تصلب بیشتری پیدا کرد و مدرک زدگی-مدرکهای قلابی و بی ارزش- جایگزین کاربلدی و مهارت شد."ما می توانیم" هم در عمل حاصلی نداد.اکنون که در آستانه انتخابات ایستاده ایم وضعیت آنچنان بحرانی است که اداره امور سالبه به انتفاع موضوع شده است٬اگر دولتی که به سرکار می آید بخواهد نیروهای کاربلد را دعوت کند با روحیه شکسته و روح های پژمرده آنها روبرو خواهد شد که هیچ  فرصتی برای کار نمی دهد.

در این میان که همه چیز به کوچه بن بست رسیده است٬اگر کسانی همت کنند تا کار را به سامان کنند جامعه در نخواهد یافت نتیجه منطقی حاکمیت اصول گرایان چه فاجعه ای در بر داشته است و اگر نخبگان و سیاستمداران اصلاح طلب خود را کنار بکشد در آینده ای نه چندان دور هیچکس نخواهد توانست وضعیت بحرانی را رام دستهای خردمند کند.در این نقطه است که ما با انتخابی تراژیک روبرو می شویم٬هر راهی برگزیده شود زیانی عظیم در برخواهد داشت.اما عقل حکم می کند افراد از خود بگذارند و بقای جامعه را برگزیند و برسرخوردگی که چون خوره روحها را می خورد غلبه کنند و تا آنجایی که می توانند نوری بر تاریکی ها بتابانند و با چشم باز دست به انتخاب بزنند و بپذیرند می توان "خود باخت تاجامعه نبازد".      

کلاف سردرگم زندگی و لبخند زورکی من و شما

دیگر کیش نیستم ٬بعد از یک هفته از این سایت به آن سایت می روم تا در یابم بر ایران و جهان چه گذشته است٬تقدیرمثل مجموعه های تلویزیونی شده است که داستانش پیش نمی رود٬همه چیز در گردابی تکراری و حرفهای بی سرانجام به دام افتاده است٬مردم هم مثل همیشه خسته اند٬این نمایش بی سر و ته حتی خنده دار نیست٬یک برنامه تلویزیونی مثل نود باید خود را به رای عمومی بگذارد چرا که یک عده نمی خواهند بپذیرند کار بلد نیستند.تیم فوتبال بانوان استقلال هم منحل شد.میر حسین موسوی از تصمیم گیری فردی شکایت کرده است٬قالبیاف هم جلسه با احمدی نژاد را رها می کند چرا که می داند نتیجه ای از آن برنمی آید.ماموران سازمان آب برای قطع آب به در خانه مان می آیند٬می پرسیم چرا٬می گویند چون قبض آب را پرداخت نکرده اید ولی وقتی می گویم این قبض پرداخت شده است اخطاریه دستمان می دهند و می روند٬جای دیگری اشتباه کرده است و ما باید تاوان بدهیم٬هنوز می خندم به همه چیز٬نمی خواهم تلخ بنویسم.جامعه گرفتار کمبود عقلانیت شده است و تا این کمبود حل نشود هیچ چیز حل نمی شود و ما باید شاهد فروپاشی امیدهایمان باشیم.باید کاری کرد.چطور٬هنوز نمی دانم ....

کاش کسی کاری بکند برای این تهران لعنتی  

دارم برمی گردم تهران٬هوای دلم بد جوری گرفته است.چرا شهر من این چنین هوای آلوده ای دارد؟چرا هیچکس کاری نمی کند؟کیش با هوای بهاریش ذهن را آرام می کند و جان را با نسیم اش نوازش می دهد.چند ساعت دیگر باید بجای اکسیژن سم به ریه هایم بریزم.دولت مقصر است و یا شهردار٬چه فرقی می کند٬همه در این خودکشی دسته جمعی شریکیم و دست در دست هم زندگی مان را تباه می کنیم.همه شدیم بمب حرف و دیگر هیچ.شهرم را دوست دارم ولی الان که دارم برمی گردم زیاد خوشحال نیستم.آنها که مسئولیت دارند در همین آلودگی زندگی می کنند٬کسی که به فکر خود و خانواده اش نیست٬چطور می تواند برای ما کاری بکند.کاش کسی کاری بکند برای این شهر لعنتی.  

جدال فلیپنی ها در کیش برای یک وعده غذا

زیر پوست زیبایی هم آن شری پنهان است که ترا فرا می خواند تآ آن چیزی را ببینی که در نگاه دیگران نمی نشیند. جانبازی شیمیایی که به دلیل بیماری ریه اش در کنار ساحل می خوابد ٬یک آلونک کوچک و بدون زیر انداز٬اما او مرد است و جوانی بیکار اما جویا کار را پناه می دهد٬چایی با او می خوری ٬میهمانت می کند٬چقدر او دلبازتر ازبازاری ها و هتل دارهای میلیاردر است٬او با دستهای خالی یکبار جسمش را به میهن بخشید و امروز قسمت کوچکش از کیش را به آن می بخشد که نیازمند است.با وجود اوست که شر دیدنی می شود٬بی تفاوی و چشمهای خیره اش

کمی آنسوی تر فلیپین های فقیر می خواهند برای صرفه جویی غذای خود را در باربی کیو بپزند ولی نگهبان نمی گذارد٬مداخله می کنم ٬می شنوم رستوران داری که غذای فلیپینی دارد می خواهد با فشار بر این گروه درآمدش رونق دهد. حال دارند و یا ندارند مشکل او نیست ٬بنی آدم اعضای ...نمی دانم انسان کجای اینهمه زیبایی قراردارد. با خود می اندیشم آنکه دارد بیشتر بدست می آورد و آنکه ندارد باید هستی اش به یغما برود.

در رستوران جوانی رعنا را می بینم که کار می کند و درس می خواند٬می خندد ٬مدام می خندد٬انسان به کار زنده است ٬می خواهد ما هم بخندیم و می خندیم برای او٬راست می گوید انسان با کار زنده است ٬ولی سهم کار در توزیع ثروت کجاست ٬نمی دانم ٬پاسخی ندارم به این پرسش٬هوا خوب است و حال من هم بد نیست٬باید طبیعت را دید نه بعنوان یک توریست٬بعنوان موجودی که بخشی از آن است٬توریست از طبیعت لذت می برد و آنرا نابود می کند.باید این لذت ویرانگر را بازداشت. باید همراه طبیعت زندگی کرد و گذاشت نسیم و خاک و دریا شعرشان را در گوشهای شنوا بسرایند. راه می روم مدام. خسته نیستم٬تهران هوایش رااز دست داده است و ما سم را به درون می بریم ٬باید در طبیعت باشی تا بفهمی چه بسر شهرت تهران آورده اند. 

جزیره کیش از پشت عینک قرضی

کیش هستم٬عینکم را گم کرده ام٬در یک تاکسی جاگذاشتم٬راننده یی عصبانی و پر از پرخاش نگذاشت آرامشی که در چهل و هشت ساعت بدست آورده بودم حفظ کنم٬در خنکای نسیم می پنداری می توانی آرام باشی٬اما آسمان هر جا یک رنگ است و انسانها آنی نیستند که باید باشند و یا می توانند باشند٬برای تو٬سفر٬گذر از روزمره گیست و بطالت لحظه ها و اما برای آنهایی که در جزیره زیبا زندگی می کنند لذتی که تو می بری همان روزمره گیست٬همان معبد کسالت٬جنگیدن برای لقمه نانی .

در کیش هیچ چیز بوی طبیعت نمی دهد.هتل ها پر از میهمانند و تو باید دوستی مثل اخلاقی را پیدا کنی تا بتوانی در هتل فلامینکو جایی پیدا کنی٬هتلی زیبا٬با اردک و زمزمه آب.با خود می گویی نیاندیش به مبلغی که می پردازی،برای خودت زندگی کن،لحظه یی بپندار همه جهان از آن توست،ضمایر مالکیت را رها کن،بگذار در جهان نفرین شده ای بمانند که همه تاریخ را می سازد،تاریخ بدون این ضمایر چه شکل و شمایلی می شد؟ مثل رویاهای من و شاید هم رویاهای تو.

شب جمعه کیش بارانش می گیرد و تو خیس می شوی،زیر لب ترانه می خوانی،حتی اندوه طمع دیگری دارد٬چیزی خوشایند دارد٬حس می کنی باید بنویسی٬آنهایی که در هتل کار می کنند مهربانی می کنند و عینکی به تو می دهند تا حروف را ببینی٬کلمات را بیافرینی٬کاش شما بودید در زمزمه باران و لبخند و  نسیم٬نمی دانم چرا حس می کنم حالم خوب است٬امادل نگران آن راننده ام ٬دلم می خواهد مثل باران بگریم٬اشکی شوم برای مرجانها٬برای پرندگان٬چقدر دوست داشتن زیباست.یک عینک قرضی هم جهان را زیبا می کند.کاش کیش را می دیدیم نه به رنگ پول٬به رنگ زیبای نسیم٬دریا و انسان..

*برای امید خوش سیر،منیره حسینی و جواد آجیلیان که این نوشته را ممکن کردند....

جورج بوش ضد قهرمان٬مراسم تحليف اوباما را پرشكوه ساخت

مراسم شگفت انگیز و بزرگی که جامعه نمایشی در امریکا برای آمدن اوباما و رفتن بوش برپا کرده بود یکبار دیگر نشان داد بشر همچنان بّه آئین های خیره کننده نیاز دارد تا این توهم همچنان باقی بماند که همیشه نجات دهنده ای از راه خواهد رسید و جهان به شدت شرور را تبدیل به جهان رویایی سازد٬انسانهایی که در وجود رئیس جمهوری سیاه٬امیدهای برباد رفته خود را باز می یابند بدست واقعیت انعطاف پذیر شکست خواهند خورد و نا امیدی همچنان جانها را تسخیر خواهد کرد.هيچكس در اين ميان نمي داند نه اين و نه آن است که امريكا را پيش مي برند٬بلكه آنها به نمايندگي از كساني اين نقش را بر عهده مي گيرند كه قدرت واقعي دارند ولي آن را به نمايش نمي گذارند.

آنکس که این جمعیت عظیم را گرد آورده بود بوش بود نه اوباما٬او بود که نماد بحران ها شد.از جنگ در عراق تا انفجار مشکلات مالی که زندگی بسیاری را بر باد داد٬او وقتی به اتفاق همسرش سوار بالگرد شد تا به تگزاس برود تا در فراغت به هشت سالی بیاندیشد که پشت سر گذرانده است٬هشت سالي  كه او را موضوع نفرت كرد٬اگر تاريخ را خوب خوانده باشد٬شاید این نکته را بخوبی بداند اولین ناکامی که اوباما بناگزیر در پرونده اش ثبت می كند این است که مردم حسي را که در باره او دارند بتدريج از دست خواهند داد و مثل ريگان و نيكسون بخشي از تاريخ خواهد شد.تاريخي كه جنايت را به فراموشي مي سپارد و جنايتكاران را بخاطر دهشت آفرينان تازه مي بخشد.

اما گوهري كه در اين مراسم تلالو مي كرد و هيچكس تلالوي آنرا نمي ديد آن است كه چرخش قدرت و جابجايي افراد در يك سيستم ماندگار است كه اجازه نمي دهد نفرت آنچنان فربه شود كه روزگاري تبديل به انفجار مهيب شود٬دمكراسي پيش ازآنكه شيوه اي براي مشاركت مردم باشد راهي براي تخليه رواني آنهاست كه حل مشكلات را در بيم و اميدهايي جابجا شونده بجويند.ترديدي نيست هيچ دولتي عصاي معجزه گري ندارد كه مشكلات را حل كند.حل هر مشكل مشكلي ديگر را پيش رو مي گذارد و هر كس ظرفيتي براي رودررويي با مسايل دارد و چرخش قدرت به ظرفيت تازه ميدان مي دهد.براي رسيدن به دمكراسي ناب كه مردم خود سرنوشت خود را بر شانه هايشان بگيرند٬بشر بايد بيش از اينها جلو برود و بتواند حداقل رفاه را براي همگان تضمين كند.تا آنروز بايد از همين مقدار دمكراسي دفاع كرد و در تداوم آن كوشيد.

برنامه نود عادل فردوسی پور و بستن دستهای شناگر در بحبوبه رقابت مرگبار

شناگری را تصور کنید که می خواهد در دریایی طوفانی با رقبای گردن گلفت٬ماهر و مجهز رودررویی کند و درست در لحظه ای که مسابقه در اوج خود است کسانی که باید تشویق کننده و حامی باشند دست و پای این شناگر را ببندند و باز از او توقع قهرمانی داشته باشند.صدا و سیمای جمهوری اسلامی حکم این شناگر را دارد و در حالی که هر روز بر تعداد رقبای قدرتمند افزوده می شود با فشارهای نهادهای عمومی و سازمانهای دولتی یکی پس از دیگری برنامه های جذاب و دیدنی این دو رسانه حذف می شوند و بینندگان و شنوندگان عزیز می مانند حیرت زده با این همه بی تدبیری چه کنند.

برنامه نود عادل فردوسی پور جذاب و دیدنی است٬چرا که نگاه انتقادی به فوتبال و هر آن چه در آن دارد می اندازد و این نگاه را در قالب گفت و گوهای چالشی و جذاب واتاب می دهد.حال کسانی در میان مدیران ورزشی پیدا شده اند که نمی خواهند این برنامه تدوام یابد تا آنها هر چه می کنند جز ستایش نشوند٬در حالی که هوش زیادی نمی خواهد که بدانیم ستایش که از حد گذشت٬تبدیل به ضد خود می شود.باید به یاد بیاوریم جذابیت این رشته ورزشی بیشتر از آنکه منطق خود را از درون زمین بازی بگیرد از حواشی آن خون و جان می گیرد.

به محاق رفتن برنامه نود مثل تعطیلی بقیه برنامه های جذاب به سود هر کس باشد به سود مدیران ورزشی نیست٬چرا که بینندگان که نود را نبینند بجای تماشای سیمای ایرانی بسراغ بی بی سی٬صدای امریکا و ده ها شبکه تلویزیونی دیگر می روند که هر چه دلشان خواست می توانند بگویند.در حالی که تکلیف شکست و پیروزی های سیاسی توسط رسانه ها حد می خورد٬بستن دست و پای برنامه سازان صدا و سیما هر معنایی داشته باشد حتما به معنی دفاع و صیانت از منافع آنهایی نیست که در سازمانها و نهادها مشغول مدیریت اند.برنامه نود حتی اگر نباشد همیشه وزن سنگین انتقادی خود را بر روی کسانی خواهد انداخت که بسیار ترد و شکننده اند و بجای قوی کردن خود از سایه ها می گریزند.می ماند گفتن این نکته که قطع امکان ارسال پیامک به برنامه نود پیروزی مطلق برای طرفی بود که نمی دانست آیا واقعا پنج میلیون پیامک ارسال خواهد شد و یا نه٬ولی در حال حاضر این رقم را به سود خود ثبت کرد.