چه شد آن بازیگوشی های وبلاگی؟
می خواهم بنویسم، نمی توانم. واقعیت سفارش نوشتن نمی دهد. شاید هم نمی خواهم بنویسم. می دانم آنهمه واژه های تلخ که در ناخودآگاه کمین کرده اند، وقتی تبدیل به جمله شوند و بعد متن، منهدم می کنند زندگی را. از زندگی ورشکسته خواهند گفت. از افق بی امید. از ملال های بی پایان. از کسالت همیشگی. از دروغها، بزدلی ها، انحطاط اخلاق، از غلبه پول بر جانها، از تباهی ذهن در هجوم هیچ، از افقی بی امید، از امیدی بی فروغ.
نوشتن چه حاصلی دارد اگر کسی نخواند؟ اگر گره یی را نگشاید؟ مرحمی بر زخمی نگذارد؟ کجاست آنهمه واژه های پر خون؟ چه شد آن بازیگوشی های وبلاگی؟ آن تحلیل ها که قرار بود مفری بگشاید در جهان بی مفر؟ زندگی دارد منهدم می شود. بدست همه ما، بدست آنکه برای نگه داشت خود یکسره خود را به دوزخ تبعید می کند. از جهان مرده هیچ فردایی بر نمی آید جز مرگی دیگر. جز تکرار بی حاصل زندگی یاخته ای. من که عمری از امید نوشتم و از عقل، شب را با کابوسهایم سر می کنم و صبح را تا شب با یاوه گویی بی ثمر.
سالها نوشتم و هشدار دادم، از آنچه می دانستم خواهد شد گفتم، گفتیم، گفتند، ولی هیچکس نشنید. نخواست که بشنود. نتوانست که بفهمد. امروز سرگشته و پر از بیم، فردای بدتر را چشم انتظاریم. نباید بنویسم. نباید نمکی بپاشم بر زخمهای تازه و کهنه. هر آنچه در خفا می گذشت، در عیان می گذرد. همه پلشتی ها و زشتی ها در جلوی روشنایی آفتاب می گذرد. دیگر چیزی را نباید مکشوف کرد. به رمان پناه برده ام و هنر و به همه دغدغه های زندگی روزمره. نمی خواهم همراه همه هر آنچه دارد فرسوده می شود، به پیری فزاینده روی نشان دهم. بر آنم جای دیگر از تئاتر و سینما و رمان و شعر و.. بنویسم. بدور از قیل و قال تکراری سیاست و اقتصاد. سرنوشتی را چشم ندارند جز انهدام خویش. می دانم اینجا دیگر مشتری ندارد. این جمله ها را برای خودم می نویسم. می خواهم اعترافی بکنم تنها برای خود و تعهدی بدهم به فردا. تا بیهوده نیاید و نگذرد. کاش اتفاقی بیفتد هر چه باشد. از این بی اتفاقی حالم بد می شود!
