عشق!


چه روزهای بی خودیست لعنتی

من از چشم تو دورم

صدایت می آید

   - شاید خواب باشم -

بیدارم،

باید

اعلامیه روی دیوار

خبری از من برده باشد

که همهمه صدایت

همین حوالی هاست.

می خندم

  - اشک و ضجه -

کجاست گلویت

که خاموشی موسیقی را

فریاد می کند؟

سخنی بگو

کلام در هوا گم می شود

و سنگینی خاک

دستهایم را

برای لمس نگاهت

                  پریشان می کند.