متعرض متهم شد و بعد  مجرم و دیگر هیچ

جهان خاموشی گرفته است گوش تیز کرده ام صدای این خاموشی را بشنوم. هرگز عادت نداشته ام فردا را تیره و تار ببینم ٬هر چقدر محیط به من سخت و سخت تر بگیرد و حداقل ها را از من که می نویسم دریغ کند و آنهم به جرم همین نوشتن سعی می کنم مفری را بیابم در جهان بی مفر. ولی امروز که خوب به دور و برم نگاه می کنم از نوشتن به وحشت می افتم.نه اینکه از تاوان یک نوشته بهراسم.سالهاست با زخم به چرک نشسته این تاوان کنار آمده ام. مشت مشت قرض آرامبخش و ضد اضظراب  می خورم تا آرام بگیرم ولی نمی گیرم . بیماریم درمانی ندارد تا جامعه درمان خود را نیابد٬ چرا که جامعه در خاموشی عقل فریاد مرگ بر ... را دارد تجربه می کند . مرگ زندگی ٬نشاط و با معنا زندگی کردن را پس می زند. یک روز بعد از آنکه نتیجه انتخابات ریاست جمهوری همه را غافل گیر کرد و جامعه در بهت فرو رفت و انفجار خشم، دیالکتیک زور و عصیان را برانگیخت نتیجه این دیالکتیک را حدس زدم و در همین وبلاک به مغاک رفتم نوشتم . اینجا بخوانیدش .
خیابانها که آرام گرفت با خود گفتم  شاید آنقدر این آتش زیر خاکستر بماند تا برای آرام کردن این خشم آنها که می توانند چاره ای بیاندیشند وظیفه خود را با چشمان بار انجام دهند. با این تمهید آگاهانه بگذارند در چشم انداز روزنه های تازه ٬انتخابات پر از زخم به تاریخ بپیوندد ولی در جای دیگر برای آرزوهای فروخفته و برای بغض های در گلو مانده چاره ای اندیشه شود . کسانی که انبوه اند و خود را بی آینده می بینند در حرفها و گفته ها نکته ای بشنوند و باور کنند که دیگر قرار نیست هیچ نباشند تا برخی ها همه چیز. انقلاب سال پنجاه و هفت به ما آموخت انسان همه چیز است و همه در توحید و در یگانگی دوست برابرند و برادر و آزادی را نمی توان به هیچ عنوان محدود کرد٬ اما این فرصت از دست رفت. نه تنها مفری باز نشد مفرهایی که حاصل سه دهه تجربه بود رو به بسته شدن رفت . بجای آنکه بگویند انتخابات می آیند و می روند و خود را باید برای بازی بعد آماده کرد فریاد زدند توبه هم  راه به جایی نخواهد برد .کار را به آنجا رسانند که انتخابی بین سکوت و تسلیم و یا ایستادن نبود . یک راه پیش تر رو نبود یا سکوت نابودی را پذیرفتن و یا با فریاد. حتی سکوت را هم گفتند تاب نمی آوریم. حتی همراهی را هم انکار کردند . پرونده ها یکبار برای همیشه بسته شد. متعرض مجرم شد و بعد گناهکار و دیگر هیچ
آن روز یعنی چهل و هشت ساعت بعد از انتخابات نوشتم : پادزهر این رفتار ویرانگر گردش نخبگان در چارچوب موجود جامعه بود که به هر شکل به دلیل بی حوصله گی و مطلق زدگی نیروهای نورسیده از دست رفت. خیلی زود نورسیدگان در جبهه مقابل ظهور خواهند کرد و زمام امور را از کسانی که خود را در منازعه مدنی آبدیده کرده بودند خواهند گرفت و قدرت در مقابل طغیان مسیر آینده را تعیین خواهد کرد. مسیری که خطرناک و برای توسعه کشور بی فایده است. ولی دیگر گوشی نخواهیم یافت که بخواهیم با سخن گفتن و روشنگری از صاحبانش بخواهیم چراغ عقل را روشن کنند. چه خواهد شد؟ هیچکس نمی داند و بجای تحلیل گران٬ رجز خوانان به میدان خواهند آمد و جز صدای خودشان و ویرانی هیچ صدایی را نخواهند شنید. متاسفانه هیچ نیروی متعادل کننده هم وجود ندارد که چالش ها را از حدت بیاندازد. نوشتن این تحلیل برای صاحب این قلم بسیار تلخ بود ولی ما واقعیت را نمی سازیم بلکه روایت مفیدتر از آن بدست می دهیم.
امروز این بازی به فرجام نهایی خود رسیده است و شب با کابوس می گذرد و صبح با تقلای بی نتیجه شاید دراین بازی دهشتناک بتوان ترکی انداخت . شعار ؛یا با مایا علیه ما؛ نه امروز در آینده نه چندان دور نتیجه مشخص خود را خواهد یافت . این شعار ویرانگر است ٬ و اما چه کسی است نداند در ویرانی ویرانه ها هیچ جنگلی نمی روید و در این رودی که قرار بود یک روز دریا شود جز کویر منتظرمان نیست . در این بازی تنهااراده ها به جنگ هم می روند.اراده هایی که از جان خود می گذرند تا قصد خود را به هر قیمتی تحقق بخشند. حتی در رویا هم دیگر نمی توان برادرها را به برادری فراخواند و رفقا را به رفاقت و همراهان را به همراهی. وسط نمی توان ایستاد و آغوش را به هرسو باز کرد. سوگواری بر این تراژدی خوفناک از هم اکنون چشمهای مرا خیس می کند . من کجای این بازی ایستاده ام . همچنان نویسا ٬همچنان هشدار دهنده  ٬همچنان راوی برادری و با هم بودن . نه این روزها به من می گویند آنجایی که ایستاده ای غلط است . تو پیشاپیش جایت را مشخص کرده اند. در جهان کافکایی جرم است که بدنبال فرد می دود و او را از آن خود می کند . دیگر مهم نیست تو چه کرده ای  و چه نکرده ای . پرونده ات را بسته اند. گردباد مرا می برد . به هرکجا که سرنوشت کشور آنجا بسته می شود . اما می دانم از خشونت بیزارم . من طرف تنوع ام و شرط تنوع آزادی است . شما ما را معنا کردید و ما خواستید آن نباشیم که شما می خواهید باشیم . یعنی انکار وضعیت . زور ما در برابرتان کم است . دارید ما را شبیه گفته هایتان می کنید . این انتخاب ما نیست ولی شما ایستاده اید تا این انتخاب را به نام ما سند بزنید . کاش نتوانید ولی ... تنها به خدا پناه می برم از آنچه فردا  می بینم و مضطرب آمدنش در کابوس های شبانه خود را به تماشا می گذارد. مارکس جمله ای دارد که امروز همه ما را در هر جبهه روشن می کند:؛پایان دهشتناک بهتر است از دهشت بی پایان است.؛ هم طرف قدرت و هم طرف ضد قدرت گرفتار این گزاره شده اند. پس چاره ای جز به انتظار نشستن این پایان نمانده است. اما شاید آگاهی فعال این پایان را شاداب کند . به شرطی که این جمله کانت را از یاد نبریم:؛آزادی کاربرد عقل خویش در امورهمگانیست ؛ و امروز ما تنها با آزادی است که می توانیم عقل را به کار بگیریم و حتی آنهایی که آزادی دیگران را محدود می کنند بدون آنکه بدانند عقل خود را به تعطیلات می فرستند و در تعطیلی عقل فرصت ها می سوزد و همه می بازند.

نوشتن با ننوشتن

مدتهاست اتاق فکر من در مجله دنیای تصویر در بروی نویسنده و مخاطب بسته بود . چرا ؟ هنوز زود است در باره آن سخن بگویم که شاید همه  دلایل آنرا تلویحی بدانند و نه البته کامل . اما دویستمین شماره مجله فرصت داد بعضی از دلایل این ننوشتن را قلمی کنم . آنرا می گذارم اینجا اگر خواننده ای پیدا شد آنرا بخواند:

مجله دنياي تصوير كجاي ذهن من قرار دارد. ذهن من كجاي اين جهان جاي مي گيرد. در كدام نقطه ذهن من با مجله و جهان نقطه اتصال پيدا مي كند . پاسخي به اين پرسش ندارم ، چرا كه اين نقطه تماس مدام جا عوض مي كند . جا خالي مي دهد. از دست مي رود  و ناگهان خود را به تماشا مي گذارد . همين بي پاسخي است مرا بر مي انگيزد آن شكل دهنده هايي را بيابم كه مي توانند و قرار است اين وجيزه را بيافريند. وجيزه اي كه قرار است بازتاب امروز من در برابر ديروز يك اتفاق ‍ژورناليستي- سينمايي به اسم دنياي تصوير باشد. ذهن تنها از طريق تخيل است كه مي پندارد مي توان جهان را فراچنگ  آورد و با تسخير ذهني آن فرصت گفتن در باره آن را بيابد  و وچود مجله  مويد آنست كه سينما براي خود جهاني است ، آنهم در شرايطي كه ما حدس مي زنيم و شايد هم به طور مطلق باور داريم سينما چيزي جز تخيل جهان نيست و به اين دليل نيازمند مفاهيمي است كه آنرا توصيح پذير سازند . اصلا مجله جز براي تحقق اين پيش فرض شكل نگرفته است . دويست شماره براي اثبات اين پديده فرصت كمي نيست. ولي اين فرصت  از دست رفته اكنون پيش روي ماست. بايد در باره آن بيانديشيم  . چرا در تحقق يك  ايده شكست خورديم . شايد از هزار زاويه در وارسي اتفاقي چون دنياي تصوير مدعي شويم كه كلمه شكست داوري سخت گيرانه اي است  اگر آنرا يكباره بيرحمانه  اعلام نكنيم .

ولي مجله  در برابر اين شكست محتوم پايداري كرده است. پيروزمندانه  يك جهان بي پاسخ را پس زده است تا به هستي خود ادامه دهد. پاسخ هميشه پرسش را سالبه به انتفاع موضوع مي كند . نبود پاسخ تداوم پرسش است و مجله بايد به هستي خود ادامه دهد چون پرسش ها به پاسخ نمي رسند.نمي توانند برسند . در جهان پاسخ هاي مشخص تداوم امكان پذير نيست. سينما جهاني را تخيل مي كند كه خود خيالي پيش نيست . با يك خيال مضاعف كه  مي  خواهد را مفهوم پذير سازد چگونه بايد برخورد كرد.آنهم با زبان مفهوم ، مفهوم هميشه مي خواهد خود را به دور از هرگونه  شائبه نگاه دارد. از احتمالي بودن مي هراسد. دقت ، قطعيت و الزام آور بودن منش اوست . اما خيال از بي دقتي است كه پر و بال مي گيرد . از تصلب مي گريزد . مي خواهد چون بت عيارهر لحظه به شكلي در آيد. درظرف هر جاني به شكلي در آيد. چون آب روان است و مسير رود را مي رود سركش و بي پروا.اما انديشه پروا شاكله و تداوم دارد.مي خواهد رام كند و دست آموز . در اين جنگ بي فرجام است كه سينما نويبس و مجله سينمايي دوام مي آورد. بايد مدام آنچه يقين آوراست بيابد و بعد با گذر زمان آنرا نامكفي و يا ناكار آمد بيابد و حتي دور انداختني و يا از نو باز بشناسي آنچه مي پنداشتي آشناست.غريبه بداني  خود را با آنچه در ديروز آشنايش كردي با خود و گزاره ها.

ماههاست كه  از مجله اي كه اكنون مرا در آن مي خوانيد دور افتاده ام، چون تلواسه اي در من غوغا مي كند. نقطه اتصال جهان ، سينما ، مجله و... تغيير كرده است. بايد اين نقطه اتصال را بيابم .همان كه خود را گم كرده است. تا آن زمان بايد به ضرورت سكوت كنم ، اگر نخواهم خود رابه تكراربكشم .ترجيح مي دهم مدام فيلم ببينم.همه را در پرتو امروزم ببينم .نديدني را ديدني كنم . امري محال كه ممكن بودن را مي طلبد، همه چيز نا آشنا شده اند و بايد مثل كاشف  دوباره  آنها را كشف كني . روح زمانه  تغيير مي كند پس تو بايد در آنچه  نوشته اي تجديد نظر كني، از آن فاصله بگيري . از خودت دور شوي ،فاصله گيري انتقادي .نه اينكه ديروز به اشتباه رفته اي. اصلا اين وادي وادي صدق و كذب نيست. وادي ديدن و دوباره ديدن است، فيلم و آدمها با تغيير زمانه خود را در افق ديگري مي يابند و در اين  افق فهم حرف ديگري دارد.اصلا توجه و التفات ما رنگ عوض كرده است.دو تغيير كرده در ديدار مجدد حيرت مي كنند و احساس آشفتگي.اين نوشته در متن اين آشفتگي است كه  مي خواهد به خود سامان دهد.

معرفت يك عمل بازنمايي است.سينما هم در ذات خود كاري جز بازنمايي سازنده خود را نمي كند و ذهن سازنده هم تصوير خود را از واقعيت درهزارتوي پر پيچ و خم تاريخيت و اكنونيت خود مي يابد، شكل مي دهد و بعد رهايش مي كند كه در هر مخاطب زايشي ديگر را تجربه كند.نقد مي كوشد اين فضاي كج و م‍ژ را و پرشتاب را به نظم در آورد. به  آن معنايي بدهد. پيشنهادش را بفهمد. به ما بگويد اين پيشنهاد را خوب اجرا كرده است و يا نه. همه شماره هاي اين مجله را مي خوانيد قضاوت هاي تند وتيز، سر راست و روشن را مي يابي.اما امروز در آن فهم احساس نا تمامي مي كند. گويي چيزي در اين نوشته ها جا افتاده است . چيزي نا گفته مانده ويا جمله اي ديگر به فيلم ، رويداد و يا فلان فيلمساز نمي چسبد. احساس مي كني ذهن خودت. تو كه مطلب را نوشته اي احساس رضايت نمي كند. مي خواهد دوباره خيز بردارد تا شالودهايش را از نو در هم بريزد. ولي مي داند در افق ديگر بايد اين ساختار زدايي باز اتفاق بيفتد.همين است كه به انسان فروتني مي دهد.احساس نياز به  سخن گفتن مجدد.

معرفت تجربي يا اونتيك بسته روز است  ولي در وراي روزمره گي يك هستي شناسي ناب به كمين نشسته است ، ما چون مدام بيرون خود مي ايستيم و از خويش فراتر مي رويم  تجربه وجودي يمان فربه مي شود.دچار كاهندگي مي گردد.پس مي نشيند، پيش مي رود. شكست مي خورد ، از نوبه ديروز خيره مي شود . با نيم نگاهي به فردا مضطرب مي شود . اصطراب وجودي را تاب مي آورد.دراين حيث زماني مجله را در مي يابيم در ديروز و امروزش و بيشتر و شايد مهمتردرفردايش .فردايي كه امروز را پر از ترديد مي كند.مجله تاثير گذار بود .البته نه هميشه و همواره. بل در لحظات خاص.در لحظات تغيير.در لحظاتي كه  بايد سخن گفت. گاهي براي تدوام التهاب فرود يك پس روي را تجربه كرد تا سينه خيز خود را به لبه بلندي نفس گيرديگري برساند.دراين رفتن و پس رفتن جان هم افق فردا را مي سازد و هم از اين افق دچار دهشت فياض مي شود.اتاق فكركه بخشي از مجله است مد تي خاموشي گرفت . نه مثل آتشي كه شعله ها در پس خاكستر مي نشيند . بل خاموشي شنوا  وقتي زمانه بلند سخن مي گويد يا اصلا كلام فرو مي گذارد در سكوتي ملتهب  بايد شنيد و با التهاب شنيد . در ميانه سكوت و فرياد است كه مي توان سخن گفت.در اين شنيدن قلم آرام مي گيرد.بعد اگر از واقعيتي ملهم شد.برانگيختگي را تجربه كرد بي تاب نوشتن مي شود.در اين دوران انتظار مي داني مجله آنجاست.به انتظار توست كه بنويسي.خاموشي ترا بخشي از فرايند نوشتن  مي داند. اين را مي فهمد هر چند گاهي گاهي با ننوشتن مي نويسي . مي نويسي كه ننوشتن خود بازنمايي مواجهه تو با جهان است.

در اين مدت سينما تخيل را فروهشت و با تخيل مواج و فهم نشدني واقعيت گلاويز شد.چه كسي است  گفته بدرستي يادم نيست . نام نبردن بهتر از غلط نام بردن است . هنر منطق را به فهم اضافه مي كند تا زيبايي را ، آن معبود هميشگي را فراچنگ آورد . بايد به بي نظمي نظم داد تا در چشم قاعده پيدا كند . خشيت واقعيت بايد در نظم هنر تلطيف شود تا مخاطب بتواند تاب بياور آنچه مي ببيند و يا مي شنود . سينما ازواقعيت ترسوتر است چرا كه بايد مجاب كند مخاطب را . در سركش ترين تخيل بايد شكل دهنده هايي باشند كه از پيش فهم پذير كنند ماجراها را براي بيننده . ولي واقعيت به هيچ  شكل دهنده  اي حق مداخله نمي دهد. آنچه متلاطم عمل مي كند كه فهم را مي تركاند .نا منتظره ها سر بيرون مي آورند، انبوه تاويل ها ، تفاسير و زد و خوردهاي فكري  بر سر درك رويدادها از اين انفجار موجوديت خود مي گيرد. امروز سينما از واقعيت عقب افتاده و ما هم چون در پي آن مي نويسيم از آن عقب تر مانده ايم . در اين عقب ماندگي است كه نطفه سينماي فردا بسته مي شود و ما از هم اكنون بايد نظم هاي معناداري خلق كنيم كه در لحظه وقوع سينما بتوانيم با گزاره ها و مفاهيم واسطه تخيل جديد باشيم كه از تروماي واقعيت مي گويد.ترومايي كه روزگاري عادت زمانه مي شود.عادتي كه ما بايد اگر باشيم و اگر فرصت باشد از آن عادت زدايي كنيم.

مجله دنياي تصوير زنده است و مثل همه آدمها روزهاي فرود دارد و روزگار پر و پيمان .ولي در همان فرود هم آئينه زمانه  مي ماند . وقتي فيلم ها حرفي براي گفتن ندارد . نه در اينجا و نه در جاهاي ديگر. سينما از پرسش عقب افتاده . دارد در هاضمه تكنيك مستهلك مي شود . اما اين گونه  نمي ماند . سينما معناي هستي در روزگار ماست . اين هستي مورد غفلت قرار گرفته . ما تفكر را ترك گفتيم . سينما ديگر متفكر نيست . چرا كه اين ما نيستيم كه مي انديشيم  . اين ابزار است كه ما را مي بلعد . روزگار برگمان ،بونوئل ، تاركوفسكي  و... هم تمام نشده . اما هنوز كساني  پيدا نشده اند بر فراز تكنيك بايستند و بيانديشند. سينما در عصر ما امكان تفكر است. بايد جهان را در انضاميتش بفهمد . سياست را ، اقتصاد را ، روانشناسي را ، معرفت شناسي را ، اقتصاد سياسي را . ولي نه مثل يك انديشه ورز سياسي و يا فعال سياست ورز . نه مثل جامعه شناس  ، روانشناس و ... مثل يك هنرمند . مثل هنرمندي كه اصطراب وجودي دارد . كجا غير از پدر خوانده  مي توان منطق جهان سياست را از دور و دير تا امرو به تماشا گذاشت . كجا مثل ايثار تاركوفسكي مي شود بي  قراري و گمگشتگي انسان معاصر را در برابر دهشت تكنولو‍ژي ويرانگررا حس كرد . كجا مثل ملكوت الموت بونوئل مي توان سنگي شدگي انسان را كه از فعاليت بازمانده – يعني ديگر سو‍ نيست بل اب‍ژه اي مثل همه ابژه هاست – مكشوف كرد.

نمي دانم چرا حس مي كنم در انتقام خونين قيصر يك نوع ابلوموفيسم مي بينم . يك نوع ميل به بي عملي . تعادلي بي حركت كه در هيچ منحل مي شود. ديروز به گونه ديگري خود را نشان مي داد و امروز به گونه ديگر. فردا شايد با زاويه تازه تري . آگاهي ممكن ما تغيير مي كند و يك اثر ماندگار خاصيت اش همين است كه با ارتفاع قد مي كشد و رخسار عوض مي كند. رگبار را مي توانيم هزار بار ديگر تاويل كنيم. گيريم حرفهاي ديروز و امروزمان با هم نمي سازد.نسازد.تناقض ذات انديشه است. تناقض را بايد رفع كرد آنهم در سنتز بالاتر. همين سنتز هم تناقض هاي خود را خواهد داشت.دويستمين شماره يك مجله به ما نشان مي دهد در دل همين تناقض هاست كه ما مي توانيم جلو برويم و دريك  رودخانه نتوانيم دوباره شنا كنيم.ما نمي توانيم فيلم هاي حاتمي و تقوايي، نادري و شهيد ثالث را همانطور ببينيم كه خودشان مي ديدند.پيشنهاد يك فيلم اگر تغيير نكند جايش در همان گذشته است و ربطي به نسل هاي بعدي ندارد.

دعواي ديروز آشتي امروزاست. مجله روزگاري تند و تيز با كسي  برخورد كرده و همين برخورد او را تغيير داده كرده است، بايد اين تغيير را رصد كنيم، باز بشناسيم و قبولش كنيم . بايد دستاورد خود را نفي نكنيم.گاهي آنچه خود آفريده ايم باز نمي شناسيم. اتاق فكر گيريم نه با اين عنوان در مجله هاي ديگر تكرار شد. با زبان ديگر ، منش متفاوت و نگاهي كه با نگاه اين صفحه همسو نيست . اين نه تنها بد نيست بلكه خوب است . تكرار اگر ضريب انحراف ايجاد كند تبديل به دستاورد مي شود . امروز من طور ديگري  فكر مي كنم . براي اتاق مي خواهم فكر ديگر كنم . بازسازي اش كنم . كاغذي با جنس ديگربر روي ديوارهايش بكشم. كلمات ديگر ، اصلاحات متفاوت . زباني گنگ كه بتدريج شفاف مي شود و جايگير مي شود در ذهن اين و آن .

مي ماند گفتن از علي معلم . اين مجله چيزي نيست جز بازتاب انضاميت ذهن او . ذهني متنوع كه محصولات متفاوت را عرضه مي كند . به اين دليل خيلي ها فكر مي كنند مجله همان است كه آنها مي نويسند، آنها معلم را هم افق .درست فكر مي كنند ولي كمي ناكامل مي انديشند . علي معلم همه اين ها هست و هيچكدام نيست . تا زماني كه مجله است اين نقشه تغيير خواهد كرد و دگر خواهد شد ولي مهم آنست كه هميشه  بخشي از پديدار شناسي روح ايراني خواهد ماند با همه فراز و نشيب هايش

راز دلسوزی بی بی فارسی برای ماهیگیران مصری!

وقتی بی بی سی فارسی دلش به حال ماهیگیران مصری که بیکار شده اند می سوزد،خیلی روشن پیام می دهد که وقتی مردم به خیابانها بیایند کسب و کار از رونق و زندگی از جریان می افتد٬ پس بهتر است مردم به خانه هایشان برگردند و با بدبختی های خود بسازند تا دست اندرکاران این رسانه بتوانند بدون شرمندگی از بی طرفی ریاکارانه خود پرچمی ظفرمند بسازند. جریان رسانه ای غرب، با شباهت سازی اتفاقات با رویدادهای دیگر هیچ قصدی ندارد جز آنکه با آشفته کردن بحث موضوع بحث را عوض کند. مشکل مردم مصر٬ تونس و جای جای جهان نظام استبدادی است که در زیر هر لوایی غارت مردم را مشروعیت می بخشد.

اتفاقات خاورمیانه پرده ریاکارانه ای را که نظام سرمایه دارانه روی مقاصد اصلی خود که عقب نگاه داشتن این منطقه است تا مردم با وارد شدن به مدار توسعه یافتگی نتوانند حرف مستقل خود را بر زبان بیاورند به یک سو زد و امروز بی واسطه بر أنست سطح مطالبات را آنجایی نگاه دارد که اقتصادی سیاسی نتواند به خود تکانی به سود مردم بدهد. خاورمیانه امروز نشان داد که در دو قطبی اسرائیل و تند روهایی که با بمب گذاری بر آنند جهان را آشفته کنند تا نظام سرمایه داری کار خود را بکند راه سومی وجود دارد، یعنی به صحنه آمدن خود مردم. هم رژیم خشن اسرائیل و هم ترویست ها از تداوم نظامهای استبدای سود می برند و به این دلیل مدام می خواهند نشان دهند جز آنها صدای دیگری وجود ندارد. صدایی که از یک حنجره طنین می اندازد: نظام سرمایه  دار غارتگری که در بحران نمی تواند از خود و پیشنهادهایش یک رویا بسازد. آزادی را نه در رسانه ها دولتی و نه به ظاهر خصوصی نمی توان جستجو کرد، آزادی را مردم حمایت می کنند و می توانند تداوم بخشند.

این روزها بخشی از رسانه های غربی تهوع آور شده اند، چرا که پس از مدتها گذران در جهان امن، از یاد برده اند که چگونه باید از وضع موجود دفاع کنند. بگذریم که خود وضع موجود به صورت ساختاری نشان می دهد که امکان تداومش را از دست داده است . حتی کشورهای توسعه یافته با حذف حداقل های زندگی از توده ها می تواند وضع موجود را حفظ کند و این درست همان اتفاقی است که مردم را به خیابانها می کشاند.مردم بازی را به هم زده اند و وظیفه روشنفکران مستقل آنست که مبانی این آشفتگی را هم در سطح سیاسی و هم در کاریر رسانه ای افشا کنند. برای این افشاگری فردا دیر است.

بورقانی و تاب خوردگی در میان مرگ واقعی و نمادین

سال مرگ " احمد بورقانی " آمد و رفت. رویدادی ناگریز. داریم از او دور ودورتر می شویم. "مهدی فاتحی " دوست خوبم از صاحب این قلم خواست قلم را لختی برای او بگریانم . از او که به صورت واقعی مرگ را تجربه کرد تا از روزنامه نگاری وداع کند آنهم توسط من که دوری از روزنامه نگاری را به ناچار بر شانه هایم حمل می کنم همچون صلیبی . این نوشته را برای روزنامه شرق می خواست . ناگهان این نوشته در ستون " سرمقاله " روزگار به چاپ آمد . شرق دچار انشقاق شد و این ناهمسازی به تولد روزنامه دیگر منجر شد. چون از ماجرا بی اطلاع ام در اینباره  قضاوتی نمی کنم ولی همچون هر جدایی  مرا می رنجاند . نوشته ذیل همان است که در روزگار به چاپ آمد:

نوشتن در مورد احمد بورقاني آسان نيست ، شايد تصور كنيد داريم از او فاصله مي گيريم  و هرچه مي گذرد او در ذهن ما كمرنگ مي شود و اگر در باره اش سخني است هزار بار گفته ايم و تگرار يك گفته  آنرا تبد يل به كليشه مي كند و كليشه ها بجاي آنكه آشكار سازند پنهان مي كنند و به اين دليل هرچه بنويسيم اين چهره آشنا را در غبار بيشتري مي پوشانيم و به مرور تا آنجايي پيش مي بريم كه ديگر كسي نداند در باره چه كسي داريم سخن مي گوييم .دالي تهي كه مدام با كليشه ها پر و خالي مي شود.اين نگاه ما را وا مي دارد به احترام اين مرد سكوت بكنيم تا جايگاهي كه دارد همچنان محترم بماند . اما از منظر نگاه صاحب اين قلم موضوع كاملا بر عكس است.هر چه از زمان مرگش فاصله مي گيريم او به ما نزديك تر مي شود ، مثل يك معيار روزگارمان را معنا مي كند .مرگ او يك اتفاق است كه همه اتفاق هاي ديگررا در پرتو آگاهي قرار مي دهد.

البته اين ما بر مي گردد به جماعت روزنامه نگار و شايد هم روزنامه خوان .هر روزنامه نگار كه به خاطر غم نان حرفه اي را برگزيده است كه به حرفه اصلي اش ربطي يعني روزنامه نويسي ندارد به فوريت غياب " بورقاني " را حس مي كند.در اين غياب است كه از روزگاري پر مي شويم كه معاونت مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد  بود و دغدغه اش اين بود كه  هركسي متعلق به اين حرفه است بتواند نقش اش را همانگونه كه مي خواهد بازي كند.خودش باشد.تجربه زنده اش در فضاي رسانه  اين حقيقت را در ذهنش حك كرده بود هزار اشتباه روزنامه نگارنمي تواند دليلي باشد بر سكوت يك روزنامه نگارو چه برسد به آنكه سكوت روزنامه نگار بخاطر وفاداري به منطق حرفه اش باشد.مدتهاست ديگر روزنامه نگاري نمي كنم ولي همه روزنامه نگار صدايم مي كند.در شكاف امر واقعي و نمادين دوران احمد سر بيرون مي آورد و به حس ما شدت و حدت مي بخشد . حسي پر اندوه كه  آشفته و  پريشان مان  مي سازد

وقتي بر آنيم تا در باره دوران بورقاني سخن بگوئيم بايد زمانه خود را آئينه سازيم و اين دوران متفاوت را از هم منها سازيم تا به گزاره هايي دست بيابيم كه يك چهره در تعامل با نقش تاريخي اش مكشوف مي سازد . اما از نظر فني و شرايطي كه در درون آن قرار داريم نمي  گذارد اين اتفاق بيفتد . همين مسئله نوشتن را دشوار مي كند. اين دشواري است كه  گفتن از يك همراه را هم ضروري و هم غير ممكن مي سازد. روزي بعد از يك اتفاق ناگوار در دفترش از من پرسيد چرا در شرايطي اين چنين دشوار مي خندي . پاسخ دادم اين دشواري  بخشي از حرفه ماست.بدون پذيرش آن چيزي در سرگذشت ما ناتمام مي ماند . با لبخندي حرف مرا تائيد كرد . ولي امروز ممكن نيست اين ديالوگ اتفاق بيفتد. بي ترديد لبخندي هم  در لبان ما ديده نخواهد شد.

هر چه بيشتر به من نزديك مي شود خودرا دور و دورتر از حرفه ام باز مي يابم. گويي  كسي غير از من روزگاري روزنامه نگار بوده است. اگر مرگ واقعي يك بار اتفاق مي افتد . مرگ نمادين بارها و بارها .هر باركه از كنار دكه هايي رد مي شوم كه روزنامه مي فروشند اين مرگ نمادين را دوباره تجربه مي كنم. همانطور حضور زنده ،موثرو البته نمادين احمد بورقاني  تمام ذهن مرا پر مي كند.حرفه روزنامه نگاري با اين نام  گره خوره است. ميزان اين گره خورده گي بيشتر درذهن ماست  و به ميزاني كه  آنرا بتوانيم آنرا بيرون كنيم و يا نتوانيم روزنامه ها سرنوشتي را باز خواهند يافت كه  در غياب  تاثر گذاري كسي رخ مي دهد كه هم شبيه خودش بود و هم حرفه اش.