مدتهاست اتاق فکر من در مجله دنیای تصویر در بروی نویسنده و مخاطب بسته بود . چرا ؟ هنوز زود است در باره آن سخن بگویم که شاید همه دلایل آنرا تلویحی بدانند و نه البته کامل . اما دویستمین شماره مجله فرصت داد بعضی از دلایل این ننوشتن را قلمی کنم . آنرا می گذارم اینجا اگر خواننده ای پیدا شد آنرا بخواند:
مجله دنياي تصوير كجاي ذهن من قرار دارد. ذهن من كجاي اين جهان جاي مي گيرد. در كدام نقطه ذهن من با مجله و جهان نقطه اتصال پيدا مي كند . پاسخي به اين پرسش ندارم ، چرا كه اين نقطه تماس مدام جا عوض مي كند . جا خالي مي دهد. از دست مي رود و ناگهان خود را به تماشا مي گذارد . همين بي پاسخي است مرا بر مي انگيزد آن شكل دهنده هايي را بيابم كه مي توانند و قرار است اين وجيزه را بيافريند. وجيزه اي كه قرار است بازتاب امروز من در برابر ديروز يك اتفاق ژورناليستي- سينمايي به اسم دنياي تصوير باشد. ذهن تنها از طريق تخيل است كه مي پندارد مي توان جهان را فراچنگ آورد و با تسخير ذهني آن فرصت گفتن در باره آن را بيابد و وچود مجله مويد آنست كه سينما براي خود جهاني است ، آنهم در شرايطي كه ما حدس مي زنيم و شايد هم به طور مطلق باور داريم سينما چيزي جز تخيل جهان نيست و به اين دليل نيازمند مفاهيمي است كه آنرا توصيح پذير سازند . اصلا مجله جز براي تحقق اين پيش فرض شكل نگرفته است . دويست شماره براي اثبات اين پديده فرصت كمي نيست. ولي اين فرصت از دست رفته اكنون پيش روي ماست. بايد در باره آن بيانديشيم . چرا در تحقق يك ايده شكست خورديم . شايد از هزار زاويه در وارسي اتفاقي چون دنياي تصوير مدعي شويم كه كلمه شكست داوري سخت گيرانه اي است اگر آنرا يكباره بيرحمانه اعلام نكنيم .
ولي مجله در برابر اين شكست محتوم پايداري كرده است. پيروزمندانه يك جهان بي پاسخ را پس زده است تا به هستي خود ادامه دهد. پاسخ هميشه پرسش را سالبه به انتفاع موضوع مي كند . نبود پاسخ تداوم پرسش است و مجله بايد به هستي خود ادامه دهد چون پرسش ها به پاسخ نمي رسند.نمي توانند برسند . در جهان پاسخ هاي مشخص تداوم امكان پذير نيست. سينما جهاني را تخيل مي كند كه خود خيالي پيش نيست . با يك خيال مضاعف كه مي خواهد را مفهوم پذير سازد چگونه بايد برخورد كرد.آنهم با زبان مفهوم ، مفهوم هميشه مي خواهد خود را به دور از هرگونه شائبه نگاه دارد. از احتمالي بودن مي هراسد. دقت ، قطعيت و الزام آور بودن منش اوست . اما خيال از بي دقتي است كه پر و بال مي گيرد . از تصلب مي گريزد . مي خواهد چون بت عيارهر لحظه به شكلي در آيد. درظرف هر جاني به شكلي در آيد. چون آب روان است و مسير رود را مي رود سركش و بي پروا.اما انديشه پروا شاكله و تداوم دارد.مي خواهد رام كند و دست آموز . در اين جنگ بي فرجام است كه سينما نويبس و مجله سينمايي دوام مي آورد. بايد مدام آنچه يقين آوراست بيابد و بعد با گذر زمان آنرا نامكفي و يا ناكار آمد بيابد و حتي دور انداختني و يا از نو باز بشناسي آنچه مي پنداشتي آشناست.غريبه بداني خود را با آنچه در ديروز آشنايش كردي با خود و گزاره ها.
ماههاست كه از مجله اي كه اكنون مرا در آن مي خوانيد دور افتاده ام، چون تلواسه اي در من غوغا مي كند. نقطه اتصال جهان ، سينما ، مجله و... تغيير كرده است. بايد اين نقطه اتصال را بيابم .همان كه خود را گم كرده است. تا آن زمان بايد به ضرورت سكوت كنم ، اگر نخواهم خود رابه تكراربكشم .ترجيح مي دهم مدام فيلم ببينم.همه را در پرتو امروزم ببينم .نديدني را ديدني كنم . امري محال كه ممكن بودن را مي طلبد، همه چيز نا آشنا شده اند و بايد مثل كاشف دوباره آنها را كشف كني . روح زمانه تغيير مي كند پس تو بايد در آنچه نوشته اي تجديد نظر كني، از آن فاصله بگيري . از خودت دور شوي ،فاصله گيري انتقادي .نه اينكه ديروز به اشتباه رفته اي. اصلا اين وادي وادي صدق و كذب نيست. وادي ديدن و دوباره ديدن است، فيلم و آدمها با تغيير زمانه خود را در افق ديگري مي يابند و در اين افق فهم حرف ديگري دارد.اصلا توجه و التفات ما رنگ عوض كرده است.دو تغيير كرده در ديدار مجدد حيرت مي كنند و احساس آشفتگي.اين نوشته در متن اين آشفتگي است كه مي خواهد به خود سامان دهد.
معرفت يك عمل بازنمايي است.سينما هم در ذات خود كاري جز بازنمايي سازنده خود را نمي كند و ذهن سازنده هم تصوير خود را از واقعيت درهزارتوي پر پيچ و خم تاريخيت و اكنونيت خود مي يابد، شكل مي دهد و بعد رهايش مي كند كه در هر مخاطب زايشي ديگر را تجربه كند.نقد مي كوشد اين فضاي كج و مژ را و پرشتاب را به نظم در آورد. به آن معنايي بدهد. پيشنهادش را بفهمد. به ما بگويد اين پيشنهاد را خوب اجرا كرده است و يا نه. همه شماره هاي اين مجله را مي خوانيد قضاوت هاي تند وتيز، سر راست و روشن را مي يابي.اما امروز در آن فهم احساس نا تمامي مي كند. گويي چيزي در اين نوشته ها جا افتاده است . چيزي نا گفته مانده ويا جمله اي ديگر به فيلم ، رويداد و يا فلان فيلمساز نمي چسبد. احساس مي كني ذهن خودت. تو كه مطلب را نوشته اي احساس رضايت نمي كند. مي خواهد دوباره خيز بردارد تا شالودهايش را از نو در هم بريزد. ولي مي داند در افق ديگر بايد اين ساختار زدايي باز اتفاق بيفتد.همين است كه به انسان فروتني مي دهد.احساس نياز به سخن گفتن مجدد.
معرفت تجربي يا اونتيك بسته روز است ولي در وراي روزمره گي يك هستي شناسي ناب به كمين نشسته است ، ما چون مدام بيرون خود مي ايستيم و از خويش فراتر مي رويم تجربه وجودي يمان فربه مي شود.دچار كاهندگي مي گردد.پس مي نشيند، پيش مي رود. شكست مي خورد ، از نوبه ديروز خيره مي شود . با نيم نگاهي به فردا مضطرب مي شود . اصطراب وجودي را تاب مي آورد.دراين حيث زماني مجله را در مي يابيم در ديروز و امروزش و بيشتر و شايد مهمتردرفردايش .فردايي كه امروز را پر از ترديد مي كند.مجله تاثير گذار بود .البته نه هميشه و همواره. بل در لحظات خاص.در لحظات تغيير.در لحظاتي كه بايد سخن گفت. گاهي براي تدوام التهاب فرود يك پس روي را تجربه كرد تا سينه خيز خود را به لبه بلندي نفس گيرديگري برساند.دراين رفتن و پس رفتن جان هم افق فردا را مي سازد و هم از اين افق دچار دهشت فياض مي شود.اتاق فكركه بخشي از مجله است مد تي خاموشي گرفت . نه مثل آتشي كه شعله ها در پس خاكستر مي نشيند . بل خاموشي شنوا وقتي زمانه بلند سخن مي گويد يا اصلا كلام فرو مي گذارد در سكوتي ملتهب بايد شنيد و با التهاب شنيد . در ميانه سكوت و فرياد است كه مي توان سخن گفت.در اين شنيدن قلم آرام مي گيرد.بعد اگر از واقعيتي ملهم شد.برانگيختگي را تجربه كرد بي تاب نوشتن مي شود.در اين دوران انتظار مي داني مجله آنجاست.به انتظار توست كه بنويسي.خاموشي ترا بخشي از فرايند نوشتن مي داند. اين را مي فهمد هر چند گاهي گاهي با ننوشتن مي نويسي . مي نويسي كه ننوشتن خود بازنمايي مواجهه تو با جهان است.
در اين مدت سينما تخيل را فروهشت و با تخيل مواج و فهم نشدني واقعيت گلاويز شد.چه كسي است گفته بدرستي يادم نيست . نام نبردن بهتر از غلط نام بردن است . هنر منطق را به فهم اضافه مي كند تا زيبايي را ، آن معبود هميشگي را فراچنگ آورد . بايد به بي نظمي نظم داد تا در چشم قاعده پيدا كند . خشيت واقعيت بايد در نظم هنر تلطيف شود تا مخاطب بتواند تاب بياور آنچه مي ببيند و يا مي شنود . سينما ازواقعيت ترسوتر است چرا كه بايد مجاب كند مخاطب را . در سركش ترين تخيل بايد شكل دهنده هايي باشند كه از پيش فهم پذير كنند ماجراها را براي بيننده . ولي واقعيت به هيچ شكل دهنده اي حق مداخله نمي دهد. آنچه متلاطم عمل مي كند كه فهم را مي تركاند .نا منتظره ها سر بيرون مي آورند، انبوه تاويل ها ، تفاسير و زد و خوردهاي فكري بر سر درك رويدادها از اين انفجار موجوديت خود مي گيرد. امروز سينما از واقعيت عقب افتاده و ما هم چون در پي آن مي نويسيم از آن عقب تر مانده ايم . در اين عقب ماندگي است كه نطفه سينماي فردا بسته مي شود و ما از هم اكنون بايد نظم هاي معناداري خلق كنيم كه در لحظه وقوع سينما بتوانيم با گزاره ها و مفاهيم واسطه تخيل جديد باشيم كه از تروماي واقعيت مي گويد.ترومايي كه روزگاري عادت زمانه مي شود.عادتي كه ما بايد اگر باشيم و اگر فرصت باشد از آن عادت زدايي كنيم.
مجله دنياي تصوير زنده است و مثل همه آدمها روزهاي فرود دارد و روزگار پر و پيمان .ولي در همان فرود هم آئينه زمانه مي ماند . وقتي فيلم ها حرفي براي گفتن ندارد . نه در اينجا و نه در جاهاي ديگر. سينما از پرسش عقب افتاده . دارد در هاضمه تكنيك مستهلك مي شود . اما اين گونه نمي ماند . سينما معناي هستي در روزگار ماست . اين هستي مورد غفلت قرار گرفته . ما تفكر را ترك گفتيم . سينما ديگر متفكر نيست . چرا كه اين ما نيستيم كه مي انديشيم . اين ابزار است كه ما را مي بلعد . روزگار برگمان ،بونوئل ، تاركوفسكي و... هم تمام نشده . اما هنوز كساني پيدا نشده اند بر فراز تكنيك بايستند و بيانديشند. سينما در عصر ما امكان تفكر است. بايد جهان را در انضاميتش بفهمد . سياست را ، اقتصاد را ، روانشناسي را ، معرفت شناسي را ، اقتصاد سياسي را . ولي نه مثل يك انديشه ورز سياسي و يا فعال سياست ورز . نه مثل جامعه شناس ، روانشناس و ... مثل يك هنرمند . مثل هنرمندي كه اصطراب وجودي دارد . كجا غير از پدر خوانده مي توان منطق جهان سياست را از دور و دير تا امرو به تماشا گذاشت . كجا مثل ايثار تاركوفسكي مي شود بي قراري و گمگشتگي انسان معاصر را در برابر دهشت تكنولوژي ويرانگررا حس كرد . كجا مثل ملكوت الموت بونوئل مي توان سنگي شدگي انسان را كه از فعاليت بازمانده – يعني ديگر سو نيست بل ابژه اي مثل همه ابژه هاست – مكشوف كرد.
نمي دانم چرا حس مي كنم در انتقام خونين قيصر يك نوع ابلوموفيسم مي بينم . يك نوع ميل به بي عملي . تعادلي بي حركت كه در هيچ منحل مي شود. ديروز به گونه ديگري خود را نشان مي داد و امروز به گونه ديگر. فردا شايد با زاويه تازه تري . آگاهي ممكن ما تغيير مي كند و يك اثر ماندگار خاصيت اش همين است كه با ارتفاع قد مي كشد و رخسار عوض مي كند. رگبار را مي توانيم هزار بار ديگر تاويل كنيم. گيريم حرفهاي ديروز و امروزمان با هم نمي سازد.نسازد.تناقض ذات انديشه است. تناقض را بايد رفع كرد آنهم در سنتز بالاتر. همين سنتز هم تناقض هاي خود را خواهد داشت.دويستمين شماره يك مجله به ما نشان مي دهد در دل همين تناقض هاست كه ما مي توانيم جلو برويم و دريك رودخانه نتوانيم دوباره شنا كنيم.ما نمي توانيم فيلم هاي حاتمي و تقوايي، نادري و شهيد ثالث را همانطور ببينيم كه خودشان مي ديدند.پيشنهاد يك فيلم اگر تغيير نكند جايش در همان گذشته است و ربطي به نسل هاي بعدي ندارد.
دعواي ديروز آشتي امروزاست. مجله روزگاري تند و تيز با كسي برخورد كرده و همين برخورد او را تغيير داده كرده است، بايد اين تغيير را رصد كنيم، باز بشناسيم و قبولش كنيم . بايد دستاورد خود را نفي نكنيم.گاهي آنچه خود آفريده ايم باز نمي شناسيم. اتاق فكر گيريم نه با اين عنوان در مجله هاي ديگر تكرار شد. با زبان ديگر ، منش متفاوت و نگاهي كه با نگاه اين صفحه همسو نيست . اين نه تنها بد نيست بلكه خوب است . تكرار اگر ضريب انحراف ايجاد كند تبديل به دستاورد مي شود . امروز من طور ديگري فكر مي كنم . براي اتاق مي خواهم فكر ديگر كنم . بازسازي اش كنم . كاغذي با جنس ديگربر روي ديوارهايش بكشم. كلمات ديگر ، اصلاحات متفاوت . زباني گنگ كه بتدريج شفاف مي شود و جايگير مي شود در ذهن اين و آن .
مي ماند گفتن از علي معلم . اين مجله چيزي نيست جز بازتاب انضاميت ذهن او . ذهني متنوع كه محصولات متفاوت را عرضه مي كند . به اين دليل خيلي ها فكر مي كنند مجله همان است كه آنها مي نويسند، آنها معلم را هم افق .درست فكر مي كنند ولي كمي ناكامل مي انديشند . علي معلم همه اين ها هست و هيچكدام نيست . تا زماني كه مجله است اين نقشه تغيير خواهد كرد و دگر خواهد شد ولي مهم آنست كه هميشه بخشي از پديدار شناسي روح ايراني خواهد ماند با همه فراز و نشيب هايش