روز پدر باید سری به بهشت زهرا بزنم. من معنای پدر بودن را در چهره راننده خودروهایی می بینم که بعد از کار روزانه تازه مسافر کشی می کنند. دیگر از آنها کسی نمی پرسد چرا. همه به این چهره ها عادت کرده اند. همه می دانیم فرزندان - خوب یعنی آنهایی که درس خوان و منظم و سخت کوش اند و هم مدرک تحصیلی معتبری دارند و هم به کم قانع اند - تا مدتها برای رفع نیازهایشان چشم به کمک پدران خود دارند. پدرانی که معنای بازنشستگی را از یاد برده اند. همین چند شب قبل بود پیر مردی با دستهای لرزانش و چشمهای پر از خوابش رانندگی می کرد، به سختی راهش را از میان خودروها باز می کرد و جلو می رفت. وقتی گفتم چرا استراحت نمی کنی، لبخند تلخی زد و گفت: " پسرم با داشتن مدرک فوق لیسانس و کلی مهارت خانه نشین شده است! لعنت به کلمه تعدیل که معنایی جز اخراج و گرانی ندارد. با این ماشین صبح ها او کار می کند و شبها من. بخاطر بیماری همسرش نتوانست امروز کار کند. جور او را من کشیدم. باید برگردم خانه. از خستگی می میرم، کلی خرج می گذارم روی دست عهد و عیال . "

روز پدر است و من دل نگرانم. نمی دانم در آستانه بازنشستگی و وضعیتی که در رسانه ها حاکم است چه باید بکنم. مسافر کشی از من بر نمی آید. دستفروشی ... نمی دانم. باید مغازه ای اجاره کنم و پشت دخل بشینم و .... این سرنوشت بدی برای نسل ماست که با خون نوشتیم. برای نجات فرزندان این خاک از آینده تباه نوشتیم. شاید گوشی بشنود. شاید چشمی ببیند. کسی می گوید نوشته هایت را کتاب کن. شعرهایت را، داستانهایت را و... اما غم نان نمی گذارد. روزگار غریب ایست نازنین! عشق به نوشتن را باید در سینه زخمی رها کرد.

روز پدر است و من به پدرم می اندیشم که بیست سال است رفته و من خوشحالم که در این مدت رنج نکشید مثل همه زندگی اش. او و مادرم همیشه بیمار بودند. مثل همه تهیدستان. خدایا نباید بگذاریم این بازی شوم تکرار شود. باید کاری کرد. باید از نسل فردا گفت. نسلی بی فردا. نسلی که چشم به رفتن دارد و داغ ماندن. می خواهد گریزگاهی بیابد و نمی یابد. نسل تحصیلکرده بیکار. باید این سرنوشت را تغییر دهیم. با گفتن و سوختن. باید به بهشت زهرا بروم و برای پدرم و مادرم فاتحه ای بخوانم و در اندوه آنها اندوه خود را فراموش کنم. روز پدر برای همه پدران خسته شاد باد.