خدایا کجایند دوستان وبلاگ نویسم
دیشب خواب بر چشمهایم نمی نشست٬ بسیار خسته بودم. خسته از اینهمه ویرانی. خسته از اینهمه نامهربانی٬ خسته از اینهمه واژه های تلخ. اما خواب نمی آمد آرامم کند. خواب هم می آید با کابوس هایش می آید. داشتم به وبلاگم فکر می کردم. به آن روزهایی که تازه آنرا کشف کرده بودم. هر مطلب تازه دوستان تازه برایم می آورد. نام هایی که جان مرا پر از دوست داشتن می کرد. اگر تلخی هم بود سرخوشانه نوشتن بود. بازی های وبلاگی. کافه تیتر ...
اما امروز حال و هوای وبلاگم تن به سرخوشی نمی دهد. دلم برای نوشتن از دوستانم تنگ شده است. کجایند آنها؟ چرا در خانه٬ در اداره و... از خنده هایم خبری نیست. دیگر کسی به کسی جوک نمی گوید٬همه از هم می پرسند چه می شود. چرا هیچکس از خود نمی پرسد امروزمان چرا اینقدر تباه شده است؟ پر از چالش؟ چرا مدیران با ما نمی خندند؟ چرا فرصت با ما بودن را ندارند؟ چرا باید مدام نگران فردای مان باشیم؟
صبح بلند شدم در دفاع از شادی بنویسم٬ ولی نمی توانم٬ شادی بهانه می خواهد. آدمی در سن و سال من چرا باید هنوز غم نان داشته باشد؟ غم کاری که از او دریغ می شود. چرا همه مجرم شده ایم؟ از بالا تا پائین. هیچکس نمی خندد. همه بی طاقت شده ایم. انتقاد کوچکی لرزه بر اندام مان می اندازد. زود عصبانی می شوم و غمگین. زلزله ای ما را متلاشی کرده است. من با تو نیستم٬ تو با من. جنگ همه با همه. بخدا خوب نیست٬ اینهمه جنگ. اینهمه کلماتی که خنجر می شوند. کلمه تعدیل اینهمه همه را می ترساند. معنای این واژه شوم چیست: افزایش قیمتها و اخراج کارکنان.
چرا فضایی فراهم نمی کنیم تا دست در دست هم٬ با هم اندیشی خانه های ذهن مان را از نو بسازیم؟ سوگواری بس است٬ ما کمی شادی می خواهیم و سرخوشی. خدایا کجایند دوستان وبلاگ نویسم؟ چرا هیچکس از هیچکس حالی نمی پرسد؟ چرا همه خبرها بد است؟ نمی دانم چه باید کرد. کاش کسی به ما می گفت چه باید کرد. نمی دانم! دلم می خواهد جایی باشم پر آفتاب. پراز جنگل و ابرهایی که آرام آرام می بارند و بخوانم وبلاگها را که از زندگی روزمره شان می نویسند٬ چه شادکامانه و بازیگوشانه. می بینید رویاهایمان چه ساده اند اما دست نیافتنی!