روحهای ویرانگر
همیشه با تردیدهایم می نویسم ٬با آن زخمی که از دور و دیر با من بود. سالها بود که امروز را می دیدم . می دانستم که بازی مرگ و زندگی دستاوردی جز انحطاط و تباهی ندارد٬ هشدار می دادم و هنوز می دهم از زبان خنجر ساختن زندگی را تبدیل به سرنیزه می کند . هیچکس نشیند و نمی شنود . همه گوشها بسته و همه دهانها باز است . بر شاخ نشسته ایم و هستی خود را با تبر قطح می کنیم. دیالکتیک زور و طغنیان به مرحله آخر خود نزدیک می شود . تمنای اصلاح هیچ و پوچ شده است حتی غریزه بقا هم خاموشی گرفته است . چه باید کرد در حالی که همه همه کار می کنند جز آن کاری که باید بکنند . زندگی دارد دوزخ می شود . در جهانی چنین تباه مرگ چه آسان می شود و زندگی کردن چه غیر ممکن !؟
نفرت کور است . روح انتقام را بر می انگیزد . خودنابودگری را انتخاب می کند تا آن دیگری هم نابود شود . داریم از نفرت فضیلت می سازیم و هرکس این فضیلت را به رسمیت نشناسد از همه سو طرد می شود٬نمایشنامه نفرت همه بازیگرانی که نمی خواهند هرکس و همه چیز را نفرین کنند از صحنه بیرون می راند را جایی برای آشتی و با هم بودن باقی نماند . اوضاع خطرناکی است ولی گفتن از خطر خود دهشتناک می شود وقتی راهی برای برون رفتن از خطر باز نشناسیم . همه رفتارها خود انگیخته شده اند . ناخودآگاه دریچه گشوده است و خشم و کینه را بیرون می ریزد . این رود سیل خواهد شد و همه را با خود خواهد برد . باید سد گذاشت جلوی این رود ٬ولی نمی گذارند . روحهای ویرانگرچون اشباح به پرواز در آمده اند و هر پنجره بسوی نور و امید را مسدود می کنند.
مانس اشپربر جایی می گوید انسان محکوم به داشتن به امید است . من این محکومیت را باز می شناسم و به افق خیره نگاه می کنم شاید عقل بیدار شود و نوری شب ظلمانی ما را روشن کند . چشمهایم به سایت های خبری خیره می ماند تا خبری خوب در میان انبوه خبرهای بد دلم را روشن کند. به تحلیل های تحلیلگران به دقت گوش می سپارم تاآن کورسویی را بیابم که معنای رویدادها را پر از خیر می کند . ازناامیدی می هراسم . نا امیدی به شدت عمل میدان می دهد و زندگی را تبدیل به ویرانی می کند . ویرانی ها دارد بزرگ و بزرگتر می شود . کجایند آن دستهایی که آجر به آجر بگذارند و جهان زلزله زده را آباد کنند . باید گسست هایی که در ذهن مان است با خرد پر کنیم تا جهان آنی شود که می خواهیم . می شود . کاش بشود.