باد بود و دریا و من ٬ منی خلاصه در تن ٬خواست خاموشی ذهن و آرامش تام در میان همهمه برگهای سبز و درخت و تلاطم موجها ٬گریز از سیاست ٬ یافتن آن زیست بیولوژیک که درلذت بی مضمون خود را باز می جوید و از دست می دهد . فراموشی آن هستی اجتماعی که لبریز از امر نمادین و فرهنگ پیدا و ناپیداست. ایجاد یک وقفه و یک لکه در جریان عادی زندگی . ایجاد استثنایی برای فهم قاعده ای که به تمامی محاصره می کند و فرصتی برای رهایی نمی دهد.جایی در دور دست رخدادها می یابی آن خلوتی را که خودت را جلوی خودت می گذاری ٬زیستی بدون خبر٬بدون امر اجتماعی . چند کتاب و واژه هایی که لبریز می شوند در ظرف خالی روح.

"بربال باد می خندد/نرمه ای شن که بر شانه ات می نشیند" ٬نمی دانم این واژه ها از کجای ذهن می می ریزند بیرون . هوای نیمه روشن است و شاید هم نیمه تاریک . من تنها در امتداد ساحل قدم می زنم . جهان در من متوقف شده است . طبیعت تبدیل به منظره ای شده است که حسی بی مضمون را در تو بر می انگیزد ٬حسی که تن به روایت نمی دهد. در گوشه ای از ساحل روی ماسه ها شعار سیاسی ناگهان خلا را پر می کند . چون لکه ای لکه آرامش را باز می ستاند . می ایستم به شعار خیره می شوم . هر بار موج می آید و آنرا کمرنگ می کند . آیا جامعه نمی خواهد ترا در آرامش ات رها کند . شروع می می کنم به اندیشیدن در باره آنچه در ماه های گذشته رخ داده است . سعی می کنم نه بعنوان بازیگر بلکه تماشاگر به ماجراها خیره شوم تا آنها را در یابم .خواهم نوشت از این بازاندیشی.

ذهن پر می شود از همه آنچه از پیش خود را با آن باز می شناخت . اما آن نسیمی که بر پوست می وزد نمی خواهد تسلیم ذهن شود . در این جدال خود را رها می کنم تا جدال کنندگان دراین چالش خود راهشان را بیابند. تلفن همراهم را در اتاق جا می گذارم تا خبرها آن دلهره دوری از صحنه را در من نیانگیزند . سرگیجه و بیماری در تهران جا مانده است . خوب می خوابم ٬ کابوس های شبانه رهایم کرده اند. شب های احیا در خلوت برای خودم می گریم . در خلوت سوگواری می کنم . با مرد عدالت ٬تنهایی و شجاعت سخن می گویم ٬برای غمهایش می گریم و دل نگرانی های خودم. چه آرامشی می دهد پلکهای خیس . بسیار در این خلوت می خوانم . عصر جمعه ساحل و باد و دریا را رها می کنم. سوار قطار می شوم . از میان انبوه تاریکی سبزی درختها را با چشم ذهن می بینم . یک جور دلهره در من بیدار می شود . در این ده روز چه اتفاقی افتاده است . چشمهایم را می بندم تا خود تهران . خواب می بینم . کودکی ام را . قطار که می ایستد در می یابم در تهرانم .در خلوت شب شهری که غوغایش را خواب می بیند. خوشحالم که باز می نویسم و شما را حس می کنم. دوریتان آسان نبود . کاش همه تان بودید در آن آرامشی که من بودم.

* در بخش پيغامها آمده است كه من از ايران رفته ام و كسي نوشته در فرانكفورت مرا ديده است . در اين مدت در خزر آباد ساري بودم براي درمان بيماري كه آرامش را مي طلبيد. دور از اينترنت . هر چند مهاجرت را بد نمي دانم ولي اصلا قصد ندارم ايران را ترك كنم . چراغ من در اين خانه روشن است. ظرفيت دوري از ميهن ام را ندارم . شعر كدكني را بر اثر اتفاق اينجا گذاشتم . بدون آنكه ذهنم خبر رفتن او را حس كرده باشد. كدكني هر جا باشد با ماست. چرا كه شعرش و قدرت كلامش با ماست .