پیاده می روم٬ تهران شهر من است. با هوایی که بوی خفقان می دهد. هوایی سخت آلوده٬ شهری غرق در ازدحام ماشین ها و آدم ها٬ پیاده می روم٬ خیابان مرا می برد و من با چشمهایم آدمها را می بلعم. در خودم قرار ندارم.یک لحظه تصادف ،خیابان حافظ زنی با چشمهای غمگین افتاده روی آسفالت. می میرد؟ زنده می ماند؟ به پلیس راهنمایی می گویم چرا بیسیم نمی زنی آمبولانس بیاید. می گوید من کار خود را کرده ام. به صد و پانزده زنگ می زنم٬ با عصبانیت٬ چرا کاری نمی کند. خونسرد جواب می دهد. داد می زنم و او نگران می شود. می گوید آقا الان می رسد. چشمهای زن رهایم نمی کند. می میرد؟ زنده می ماند؟ نمی دانم! می گریزم. وقتی کاری از تو بر نمی آید از خودت بدت می آید.

تهران را دوست دارم٬ بخاطر مردمش که غمگین اند و از مرگ نمی ترسند٬ چون با مرگ همنشینی دارند. از هر خیابان که می گذرند٬ از پیاده روها که رد می شوند. بیمارستانهای دولتی و خصوصی. بیمارانی که شانسی زنده می مانند. عصبانی ام از همه. از ادحام ماشین ها٬ از آمبولانسی که دیر می رسد. از گرانی٬ از بی پناهی. تهران شهر من است. شهری که سخت دوستش دارم. زمان را می گذرانم در بطالت و هجوم اضطراب. ناگهان حس می کنم بدنم دارد سبک می شود. دارد روح بدنم را رها می کند. خدایا مرگ همین است. ناگهان تلفن زنگ می زند. کسی زنگ می زند. تلفن را بر می دارم. حرف می زنم و از زنده بودن خود متعجب و بهت زده ام!

در خواب اصغر بچه محل قدیمی ام را دیدم. دلم هوایش را می کند. می گوید میدان منیریه ام. لباس می پوشم. برادرش رسول هم هست. تمام کودکی ام را در ذهن باز می یابم. کودکی فقر و دوستی های اصیل. می گوییم٬ می خندیم. داریم پیر می شویم. موهایمان سفید است. اصغر زبل بود. در سال پنجاه و هفت با او و ... به تظاهرات می رفتیم و باتوم می خوریم ولی از رو نمی رفتیم. اصغر می خواهد کفش ورزشی بخرد. فوتبالیست خوبی بود و باز می خواهد بازی کند. اصغر یادت می آید همه مان کفش کتانی خریدیم تا خوب بدویم؟ دیگر نمی توانم بدوم. پیر شدم. او می رود و من به خوابی فکر می کنم که در آن مردم. نمی دانم چرا٬ ولی مدتهاست دیگر از مرگ نمی ترسم. پیر که می شوی مرگ را آسان می یابی. دیگر از رنج هم نمی ترسی. من دلم می خواهد خاک تهران مرا ببلعد. تهران را دوست دارم. بخاطر مردمش که می فهمند و غرق در مشکلات دارند دو باره هم را می فهمند. با هم حرف می زنند. باید یک کفش کتانی بخرم. پیرها کتانی پا نمی کنند. راستی کفش کتانی هنوز هست. من زیر باران قدم می زدم و شهری را حس می کنم که مدتهاست دارد مرا حس می کند. راستی چقدر من خوشبختم که جز رنجهایم چیزی برای از دست دادن ندارم!