آه اوفیلیای غمگین !در کافه مخفی همه پیر شده ایم حتی بچه ها
بی خبر از پله های کناری تاترشهرسرازیرمی شوم. جهان نمایش ذهن مرا با خود می برد . کسی آخرین نجواهای آنتیگونه ٬لیرشاه ٬هاملت و اوفیلیای غمگین را در ذهنم تکرار می کرد. نمایش حماسی برشت.مدت ها می شود نمایش ندیده ام. از دیدنش می هراسم. هرآنچه در ناخودآگاه بشر مایه آشوب است به صحنه می آورد تا در آن خود را تزکیه کنیم. ولی نمی کنیم. ما با شر زندگی می کنیم.غرور و جهل حتی در ذهن های خلاق راه خود را یافته است. دردی در استخوان پایم می پیچد. ناخواسته با زنجیری که پارک را از جهان بیرون جدا می کند با من اصابت می کند. استخوانی که در رویدادی دیگر جراحت برداشته بود. درد کسم را دوست می دارم چرا که زخم های روح را اندک زمانی به جهان فراموشی می فرستد.باید کافه مخفی را بیابم!!!؟
ساعتی قبل پیامکی می رسد که در کافه دوستانت می خواهند ترا و هم را ببینند. برمی خیزم و پیله تنهایی را می شکنم . نام واقعی کافه را نمی دانم . بعد می دانم . غروب لعنتی و مرگ لورکا. سبز تویی که سبز می خواهمت . حمیدرضا علاقه مند را می بینم . عاشق فوتبال٬سینما و شاید سیاست . مرا به پارک می برد. آش می خورد کنار زادمهر. تمامش می کنم و بعد به کافه مخفی می رویم٬چرا مخفی ٬نمی دانم. عکس سارتر ٬لورکا و... سینه آویز دیوارند. مهتتاب نصیرپور٬رحمانیان و امجد را می بینم . سلام و علیکی می کنیم و از خاطراتی می گوئیم که در دهه شصت جا مانده اند و به امروز راه نکشیده اند. زمانه آدمها را تغییر می دهد و من ترجیج می دهم با همان خاطرات بسازم.
کافه حال مرا بد می کند. از فضاهای این جنینی - چطوری ٬نپرسید- متنفرم. حرفهای جویده و ...بگذریم. به کافه سنتی تری می رویم. شیرازی مدیر بلاکفا٬هاشمی پایه گذار پرشین بلاگ هم می آیند. شامی هم می خوریم . دوستانی که هم سن من نیستند ولی دیدنشان آرامم می کند. از سیاست و سینما ٬از رفاقت و نارفاقت گپ می زنیم. از اینکه فرهنگ ایرانی مارا از هم مخفی می کند. شفافیت راز توسعه یافتگی است. ما کم از حقیقت سخن می گوئیم و در یک منیت گمراه گم می شویم. هر چه هستیم نقابی می شود بجای آنکه شانه ای شود برای همراهی ٬همدلی و دوستی . جایی رحمانیان می گوید پیر شده ای ٬خیلی . خودش هم پیر شده است مثل همه . دوستی سال پیش از دیار غربت به دیدنمان آمد و وقتی خواستم حس اش را از جامعه بگوید گفت :همه پیر شده اند حتی بچه ها .پیری از فراموشی می آید . از گم کردن فردا و به امروز بسنده کردن.از کافه بیرون می زنم و پیاده دوباره صدای تراژدی در ذهنم می پیچد. اسیر ناگزیری های زندگی باشی و بعد هر راهی بروی بن بست باشد. اما باید خودت را گم نکنی . بخاطر چیزی که امروز هستی٬خوب و بدش را کاری ندارم . من همان هستم . کودکی فقیر که در پیری هم رفاقت را می فهمد و زبان مهر و بهای آنرا نیز می پردازد.چقدر استخوان پایم خوب است ٬چراکه زهمهای زوح را فراموش می کنم.